دیشب همسر یه عالمه باهام حرف زدو و خدا رو شکر مسائل بینمون حل شد...
بعدم نشستیم فینال جام جهانی تماشا کردیم که تیم من شکست خورد و باید واسه همسر پیتزا سبزیجات بگیرم
بیست روز به اتمام دوره خدمت سربازی همسر مونده و این یک ماه آخرو مرخصی گرفته و توخونه س...
تو این مدت دوبار به هم گیر دادیم و قهر کردیم الانم تو دوره فترت دوم به سر می بریم...
از صبح تو اتاق بودم و با هم حرف نزدیم...
دیشب سعی کرد از دلم دربیاره ولی منو بیشتر عصبانی کرد..خیلی از دستش ناراحتم...
تو فکرم یه مدت برم شهرستان پیش مامانم که دلم براش یه ذره شده و نگرانشم...هم از این حال و هوای گرفتگی و بی حوصلگی و دلتنگی و غم غربت در میام و هم این جدایی چند روزه واسه جفتمون لازمه...
واقعا دلم گرفته...
همسر هر هفته پدر و مادرو خانوادشو می بینه و کلی حال می کنه ولی من میونشون خیلی تنهام و مدام دلم هوای خانوادمو می کنه...همسر تا حدودی درکم میکنه ولی بعضی وقتها هم یادش می ره که من اینجا خیلی تنها و غریبم..
خواهرمم زیاد نمی بینم
کلاً خانه نشین شدم و این با روحیاتم سازگار نیست
حالم دیگه از خونه موندن و ترجمه کردن به هم می خوره...
قبلا فکر می کردم خیلی خوبه آدم خونه بمونه و تو خونه درآمدزایی کنه و دیگه گرما و تاکسی و مترو رو تحمل نکنه، ولی الان می بینم بیرون رفتن و با آدم ها تعامل داشتن و در بطن اجتماع بودن به نبوغ و بهداشت روانی آدم کمک بیشتری می کنه...
یک فضای بسته چاردیواری ذهن و فکر آدمو به سمت کپک زدن می بره مدام افکار منفی میاد سراغم منی که یه دختر فعال و اجتماعی بودم نمی بایست این وضع رو برای خودم انتخاب می کردم ...
من احتیاج دارم که برم بیرون و از استعداد و تواناییهام استفاده کنم تو خونه موندن فقط رنجه بعد از یه مدت دیگه از آشپزی و خانه داری هم لذت نمی بری هرچی وسیله نو وجدید و لباس بخری و مسافرت بری بازهم روحتو جلا نمی ده چون از خودت راضی نیستی چون از آنچه تو زندگی آموختی و براش وقت و جوونی و هزینه دادی استفاده نکردی .
الان باز یه فکر منفی اومد سراغم: "آخه تو این جامعه زن ستیز کجا مشغول به کار شم که هم استعدادمو به کار بگیرم هم درآمد داشته باشم؟"
این دو مورد برام خیلی مهمه و اگر ارضا نشه از کار دلزده می شم و اگر بشه دیگه آفتاب و گرما و تاکسی و مترو و هیچی جلودارم نیست....
<<<<و باز هم افکار منفی>>>