شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

جدایی

امروز صبح مامان و داداش رفتن و من بعد از یک دل سیر گریه کردن هنوز دلم گرفته...

عروسی و پاتختی

دوشنبه یک مهر بالاخره عروسی برگذار و خدا رو شکر به خوبی تموم شد..فرداش هم پاتختی داشتیم خونه عروس خانم...البته ما رسم پاتختی نداریم و مهمونها همه هدایاشونو توی عروسی تقدیم می کنند ولی تهرانی ها این رسمو دارن ما یک روز قبل از عروسی رسم حنابندان داریم که عروس و داماد کف دست همدیگر حنا می گذارند و خریدهایی که واسه عروس و داماد شده رو به مهمونا نشون داده و هدایای احتمالی خانواده هر دو طرف تقدیم می شه ولی اینجا این رسمو برگذار نکردیم البته...

بریم سراغ اصل ماجرا:

یکشنبه شب یک سری از مهمونها که حدود ده نفر بودن از جمله مادربزرگ و خاله و عمو و دایی از شیراز رسیدن و یکراست اومدن خونه ما و استراحتی کردن و شام مختصری خوردن و موقع خواب رفتن خونه ای که خانواده همسر خواهری واسشون در نظر گرفته بودن که البته خاله و شوهرش و مادربزرگ خونه ما موندن...اتفاق خنده داری که افتاد این بود که یکی از دوستامو عروسی دعوت کرده بودم که اشتباهی اون شب با شوهرش رفته بودن عروسی و وقتی زنگ زد به من و فهمید یک شب زودتر رفته حسرت خوردم که قیافه دیدنیشو ندیدم بیچاره کلی ضایع شده بود..دیگه همسرو فرستادم دنبالشونو و اومدن شام خونه ما موندن بعدم با داداش بردیم رسوندیمشون، فرداش هم دیگه نیومدن عروسی 

فرداش صبح زود بیدار شدم و صبحونه مهمونا رو دادم و ناهار گذاشتم...تا ظهر با کمک خاله و مامان مادربزرگو بردیم حموم و  آماده شدیم رفتیم آرایشگاه بینیم خواهری در چه وضعیه...خداروشکر آرایشگاه نزدیک خونه ما بود و با وجود ترافیک شدید یک مهر به موقع رسیدیم...خدایی خواهری عروس خوشگلی شده بود عکاسش که می گفت هالیوودی شدی چون لاغر و قد بلنده کارش تقریبا تموم بود و کمکش کردم ژپون لباسش رو بپوشه و سرویس جواهرشو ببنده ناهارشم دادیم خورد بیچاره کلی گرسنه بود و چیزی نمونده بود ضعف بگیردش. زنگ زدیم داماد بیاد دنبالش برن باغ واسه عکاسی..بعد از اون سریع با مامان و خاله  برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و نزدیک های ساعت سه دوباره رفتیم آرایشگاه موهامونو خوشگل موشگل کنیم ایندفعه همسری رسوندمون...خلاصه اوضاعی بود شلوغ پلوغ هر کی دنبال یه کاری می دوید داداش بزرگه رو که اصلا نمی دیدیم همسری هم طفلی همش یا خونه داماد میوه می شست یا دنبال مهمونای در راه مانده ما بود که یه وقت آدرسو اشتباهی نیان...این وسط اتفاقای دیگه ای هم افتاد از جمله قهر و ادا اصول های شوهر خاله کوچیکه سر مسائل بی خودی و این حرفها...بالاخره عصر شد و ما از آرایشگاه اومدیم و من خاله و شوهر خاله و مامان و مادربزرگو رسوندم تالار و همسری و داداش کوچیکه رفتن دنبال بقیه مهمونا...

عروسی از دیدگاه مهمونا و آقایون خیلی خوب بود ولی از نظر من و خواهری خیلی کم و کسر داشت...موزیک ها خوب انتخاب نشده بود فیلمبرداز دیر اومد...مدت زمان جشن کوتاه بود و خدمه چپ و راست از هر کی می دیدن و گیر میاوردن انعام می خواستن از جمله خواهر و برادر عروس و داماد...خود عروس و داماد و خلاصه کس و کارهای درجه یکشون...از اون بدتر آخر جشن و موقع عروس کشون بود که فیلمبردار گشاد پاشو کرده بود تو یه کفش به داداش بزرگه می گفت منو باید برسونی خونم بیچاره داداش بزرگه مونده بود چیکار کنه راهشم دور بود بالاخره داماد پول آژانسشو حساب کرد و خانم محترم با کلی عشوه و نیش و کنایه تشریفشو برد...خدایی با این کاراشون زهر مارمون کردن...خواهری که اصلا راضی نیست از عروسیش همش میگه خدا کنه فیلم و عکس هام خوب دربیاد ولی من فک می کنم ما زیادی حساسیم که اینطوری فک می کنیم کلا اون روز خیلی فشار اومد بهمون تا عروسی تموم شد...خدا رو شکر که تموم شد. همسری قدغن کرده بود جلو دوربین برقصم ولی یه جاهایی بالاخره جوگیر شدم وااااااااااااااای خدا کنه نفهمه 

خلاصه فرداش هم پاتختی بود که ملت اومدن و کادوهاشونو تقدیم کردن... همون روز عصر هم مهمونای شهرستان ما خداحافظی کردن و چایی و یخ از خونه ما بار زدن و رفتن

به طور کلی من خوشحالم که واسه خودم عروسی نگرفتم چون واقعا عروسی راه دور دردسرهای بی شماری داره بعضی وقتها می گم شاید در آینده حسرتشو بخورم ولی فکرشو که می کنم می بینم من که جشن عقد زیبا و مفصلی داشتم پس دیگه چرا حسرت بریز و بپاش و دردسر رو بخورم اونم با این همه خرج گزاف و اضافی توی تهران....

با اینحال واسه خواهری و همسرش آرزوی خوشبختی و سلامتی و پولداری دارم

در پایان اینم بگم که به همسر فهمیده و مهربونم افتخار می کنم...

خدایا شکرت