شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

آزمایش غربلگری و بقیه چیزها!

جونم براتون بگه روز دهم شهریور بود که رفتم واسه آزمایش و سونو موسوم به ان تی که خودش ماجرایی داشت...همون روز زنگ زدم جای مورد نظر که نوبت بگیرم خانم منشی گفت تا ساعت دو خودتو برسون که همین امروز نوبتت بشه..منم هول هولی پاشدم آماده شم و قرار بود غذا ماکارونی باشه که زود حاضر شه و با خودمون ببریم آخه سونو خیلی نوبتاش طولانیه ومن نمی تونستم گرسنه بمونم..اومدم آب جوش رو بریزم تو قابلمه که یه قطره افتاد رو پام و سوختم تا اومدم بپرم بالا آب کتری برگشت رو دستم و به معنای واقعی بلال شدم جیغم رفت هوا همسر داشت با تلفن حرف میزد که گوشی همونطور انداخت و بدو اومد آشپزخونه وکلی دعوام کرد نمک پاشیدم رو دستم ولی همینطوری می جوشید و غل می زد حالا ما هم عجله داشتیم ساعت یک و ربع بود...رو مبل نشستم و بقیه کارا رو همسر انجام داد...

خلاصه با هر دردسری بود غذا رو بداشتیم و راه افتادیم تو راه هم ترافیک بود تا حدودی تا رسیدیم و آدرسو پیدا کردیم..مرتب خمیر دندون می مالیدم به دستم تا سوزش رفع بشه..

همونطور که حدس میزدم چهارده نفر قبل از من نوبت داشتن واسه همین با همسر جون اومدیم بیرونو یه پار ک پیدا کردیم و ناهار خوردیم و  به دوستای تلگرامیم گزارش لحظه به لحظه می دادم..یک ساعتی نشستیم و بعد برگشتیم مطب که خداروشکر خلوت شده بود...از اونجا که شنیده بودم باید قبل از سونو چیز شیرین بخورم تند تند خرما می خوردم و همسر هم برام آب میاورد تا از گلوم بره پایین! نکته بد این بود که اجازه ندادن همسری جونم بیاد تو اتاق و طفلک نتونست تصویر نی نی نازمون و تکوناشو ببینه اونقدر دلم سوخت کلی خورد تو ذوقش ولی خوب عکسشو نشونش دادم...

خداروشکر همه چی خوب بود دکتر حدس زد نی نی پسر باشه ولی اصلا قطعی نگفت خداییش جنسیت هیچ فرقی نداشت برام هرچند حسم می گفت نی نی دخمله..

خلاصه از اونجا که با دوستم  عاطفه قرار داشتم همسر منو رسوند خوابگاهش و قرار شد شب بیاد دنبالم...کلی حرف زدیم و حال کردیم و عصری راه افتادیم بریم بیرون که من بتونم واسه عقد برادر شوهر لباسی چیزی پیدا کنم...خیابون مفتح رو اونقدر بالا پاییین رفتیم تا بالاخره یه پیرهن مناسب پیدا کردم و خریدم و بدو برگشتیم چون یهو یه بارون شدید همراه با طوفان باریدن گرفت و اینکه با چه دردسری رسیدیم خوابگاه بماند..شدیدا نگران نی نی بودم...

وقتی رسیدیم سریع رو تخت دراز کشیدم بلکه کمر دردم آروم شه..هم اتاقی عاطفه بنده خدا شام گذاشته بود و با اصرار سفره و پهن کردن و من با کلی خجالت همسفرشون شدم...هرچند صمیمیت و سادگی خوابگاه خجالت آدمو میریزه..به شدت به حال و هوای سال های دانشجویی برگشته بودم

حدود یکساعت بعد هم همسر اومد دنبالم و برگشتیم خونه...


ماجراهای مربوط به عقد برادر شوهر و عروسی داداش خودمو به بعد موکول می کنم چون هم طولانیه و هم من نمی تونم زیاد پای لپ تاپ بمونم و تایپ کنم...همین الان زیر دلم درد گرفته و تهوع دارم