شب و شیرینی هست ولی شمع و شراب نه خخخ....
ساعت از ده و نیم شب گذشته و طبق معمول وقتهایی که همسر و ریحانه خوابن من میام اینجا و می نویسم...
خانواده همسر جمعه پیش ناهار تشریف آوردن منزل به صرف زرشک پلو مرغ و مخلفات و حسابی به همه خوش گذشت، چند قلم کادو هم بمناسبت خونه جدید آوردن که البته اگه می دونستن این خونه رو خریدیم و رهن نکردیم با کادو های خفن تری سورپریز میشدیم
تقریبا تو خونه جدید جا افتادیم و خیلی دوسش داریم مخصوصا پاسیو که با ایده های همسر قراره تبدیل به یه گلخانه خوشکل بشه که دوتایی بشینیم اونجا قهوه بخوریم و گپ بزنیم...یه خرده خرید کوچولو هنوز مونده که ان شاءالله اونم انجام میدیم...
قراره آخر هفته خانواده همسرو دعوت کنیم و از چیدمان خونمون رونمایی کنیم...
ساعت نزدیک دوازده شبه امیر و ریحانه خوابن منم نشستم پای برنامه خندوانه ولی زیاد حوصلشو ندارم...امروز یه فیلم دیدم یکم کتاب پرنده من خوندم ناهار درست کردم و با ریحانه سر و کله زدم...ساعت ده خوابیدن و من دو ساعته تنهام و فکر می کنم...
تصمیم دارم واسه دکترا بخونم ولی منابع ندارم و باید یه سر بزنم ولایت کتابامو بیارم...عمرم همینطوری داره بی هدف می گذره و خیلی بابتش ناراحتم...به یادگیری چند قلم کار هنری هم فکر می کنم...دلم می خواد خونمو با کارای خودم تزیین کنم..خوشنویسی و شماره دوزی..
فعلا دارم تحقیق می کنم...
در کل حس سردرگمی عجیبی دارم ...فقط از خدا می خوام خودش کمکم کنه راهمو پیدا کنم..داره دیر میشه