شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

سپندارمذ

امروز بیست و نه بهمن روز عشق ایرانیه و من به این مناسبت امروز حتی ناهااااااااااارم نپختم چه برسه به اینکه یه کار خاص کنم


همسر جون امروز زود اومده خونه و الان خوافیده....کم کم برم فکر غذا باشم....


روز عشق مبارک و عشق و عاشقی تان پردواااااااام 



تولد خودم

می رسیم به بحث شیرین تولد خودم که امروزه و دیشب همسری گلم بنده رو سورپرایز کرد...کلا خیلی خوفه که ما هر دو بهمنی هستیم شروع زندگی مشترکمونم تو این ماه بود از طرفی کلی مناسبت و جشن و ولنتاین و اسپندارمزگان تو این ماه داریم از طرف دیگه کلی با هم تفاهمات داریم..هرچند هر از گاهی هم واسه خالی نبودن عریضه با هم قهر می کنیم!

من اصولا جشن تولد نمی گیرم و تا حالا هم نگرفتم.. دوست هام و مدتی که خوابگاه و دانشجو بودم اکثرا تولد می گرفتن و کادو و کیک و این حرفا ولی نمی دونم چرا من هیچ وقت اعتقادی بهش نداشتم فقط به دوستای صمیمی و خیلی نزدیکم کادو

می دادم و اونها هم متقابلا همینطور(ساده و صمیمی).

همسری عادت همیشگی تکرار غریبانه! روزهای تولدمو شکست و دیشب بهترین جشن تولد عمرمو تدارک دید نه بریز و بپاش اما متفاوت و از یک جنس دیگه و با خانواده م...


این کیک تولدم (اولین کیک تولدم)


اینم هدیه تولد از همسری گلم


امید که امسال که منو همسر وارد دهه سی زندگی میشیم قدم های برنداشته رو یکی یکی برداریم و به اهداف ترسیم شده مون برسیم...سخن کوتاه باید والسلاااام.....


در پایان تشکر ویژه از همه


کیک تولد

به زودی در این مکان عکس کیک تولد همسر که خودم پختم نصب می شود

                 

این کیک

اینم هدیه:البته آبی رنگش (کلیک روی جعبه )


 

بهار ثانیه ثانیه از راه میرسد


و اینجا کسیست که به اندازه تمام شکوفه های بهاری


دوستت دارد...

 

تولدت مبارک همسری

همسایه وسواسی!

اه باز این زن و شوهر همسایه بغلیمون با هم دعواشونه، با اون سنشون خجالت نمی کشن عایا؟ یا با هم حرف نمی زنند یا دعواشونه و  بدو بیراه بار هم می کنند از این دو حالت خارج نیست...اوایل برام مهم نبود ولی الان دیگه عصبی می شم...خانمه هم وسواس داره و خیلی رو مخه مثلا ما یه دونه درخت کاج تزیینی خریدیم گذاشتیم دم در آپارتمان بعد این خانم محترم وسواسی به درخت حساسیت دارن!!! (اینو مدیر ساختمون گفت بهمون) جالبه به آلودگی هوا حساسیت نداره ولی به درخت حساسیت داره! و به نظر می رسه یه چیزی ریخته پای درخت زبون بسته چون از یک هفته پیش داره خشک میشه!!! چند روز پیشم اومده میگه لطفا این درختو از اینجا بردارید نظافت چی براش سخته آپارتمانو تمیز کنه حالا روش نمی شد بگه من وسواس دارم...

کافیه شوهرش یه ساعت بره بیرون بیاید این شلوارشو میگیره و یه ساعت از در آپارتمان می تکونه تا خاک هاش بره!


همسر هم می گه درخت خشک هم بشه از اینجا بر نمی داریم...



مهمونی

دیروز باز مهمون داشتم اما اینبار ده نفر و اونم خانواده همسر به همراه جاری و عمه و شوهر عمه همسر...کلا این یکسالی که از عروسیمون گذشته اولین باری هست که خانواده همسر واسه ناهار یا شام میان خونمون چون اعتقاد دارن نباید به زن و شوهر جوون و تازه ازدواج کرده زحمت داد...

اول از آشپزی بگم که از یه ماه پیش فکر می کردم چی بپزم و از یک هفته پیش تو نت میچرخیدم بالاخره تصمیم گرفتم قلیه ماهی با پلو بوقلمون بپزم...ضمن اینکه خاواده همسر کلا عذاهای سنتی دوس دارن هرچند منم اصلا غذای خارجی بلد نیستم درس کنم..

صبح علی الطلوع که همسر هنوز خواب بود بیدار شدم و با دقت زیاد اول برنج ساده گذاشتم کلی خدا خدا می کردم غذاهام خوب شه! بعد بوقلمونها رو آب پز کردم بعد از اون قلیه رو مرحله به مرحله طبق دستور انجام دادم و ماهی ها رو که از شب قبل گذاشتم مزه دار شده بود رو تفت دادم و به خورشت اضافه کردم همچین رنگ و لعابی گرفته بود که روحم جلا پیدا کرد دست آخرم باقالی پلو و سوپ...

اون وسطا همسرم هی می اومد و ناخونکی به غذاها میزد و نظرات سازنده شو اعلام می کرد و می رفت! ولی خداییش نظراتش سازنده بودا ...قول داده بود میوه ها رو بچینه و سالاد درست کنه که میوه ها رو شست و توی ظرف چیدمان کرد ولی واسه سالاد اونقد دست دست کرد تا بالاخره مهمونها رسیدن و آخرشم مادر شوهر و جاری سالاد درست کردن!!

اول که اومدن یه کم پذیرایی و میوه و شیرینی و اینا ولی همگی گشنه و منتظر غذا بودن...خلاصه سفره پهن شد و یکی یکی نشستن بنده هم نفس عمیقی کشیدم و با کمک مادرشوهر و جاری غذا ها رو کشیدیم و بردیم سر سفره پدر شوهر اول فکر کرد قلیه هه قرمه سبزیه بعد که متوجه شد کلی تعجب کرد چون انتظار همچین غذایی نداشتن فکر می کردن بالاخره یا قرمه سبزیه یا زرشک پلو مرغ دیگه ولی با اینکه مقادیری سرما خوردگی داشت و اصولا کم غذا می خوره دو سری غذا کشید و دست آخرم ژله بلوبری رو که با دونه های انار تزیین کرده بودم با ولع خورد و کلی تشکر فرمودن...برادر شوهر کوچیکه که بو کشیده بودو و فهمیده بود غذا قلیه س طاقت نیاورد و بشقابشو آورد و از رو اپن مادر شوهرو مجبور کرد واسش غذا بکشه خخخخخ...خلاصه تهشو درآوردن و من که می خواستم یه کاسه ببرم واسه خواهری چیزی ازش نموند...پلو بوقلمونمم خیلی خوب شده بود و اونم غیب شد...


خلاصه همه چی خوب بود و همه کلی از مزه غذاها تعریف می کردن و منم کیف می کردمبرادر همسر که تا بعد از ظهر  از فکر غذاها خارج نشده بود! اینو همسر گفت خدایا شکرت همه چی خوب بود...



اینم تیکه ای از سفره غذا


این پستم غذایی شد خلاصه...


بعدا نوشت: الان که دو هفته ای از اون تاریخ می گذره هنوز گاهی صحبت غذاهای اون روز منه (اهم)!!!