شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین


حالم گرفته س

ورژن جدید واتس آپ به گوشی من نمی خوره و نصب نمیشه، همسر نرم افزار شبیه ساز اندروید رو رو لپ تاپم نصب کرده و واتس آپو اونجا باز کرد که دیدم یه عالمه پیام دارم از ذوقم دستگاهو کشیدم که پیامها رو بخونم که یهو سیمش جدا شد و خاموش شد و وقتی روشن کردم همه پیامهام پریده بود کلی به همسر غر زدم اونم متقابلاً عصبانی شد قراره دوباره نصب کنم بلکه پیامهای عزیزم برگرده..



دیشب با همسر رفتیم دفتر استاد راهنماش که که داره کارهای پذیرش بورس تحصیلی همسر رو انجام میده و البته از دوستان پدر شوهر هم به شمار میره...کلی حرف زدیم و بحث کردیم خودش سالها خارج از کشور بوده و کلی بهمون درباره زندگی میون خارجکی ها توصیه های مفید کرد آدم عمیق و خودساخته ایه دوس داشتم سئوالات بیشماری ازش بپرسم که روم نشد آخه کلاً دو بار بیشتر ندیدمش و به نظرم هنوز زود بود...اگر خارج رفتنمون اوکی شه (خودش نظرش رو آلمانه) حتما بیشتر باهاش ملاقات می کنیم و اونوقت حتما وقت رو غنیمت خواهم دونست..



یه هفته ای میشه آنتی بیوتیک و چند تا قرص دیگه که دکتر تجویز کرده می خورم کل سیستم گوارشم ریخته به هم اشتهامم کم شده،

همه چیم به هم ریخته س نمی دونم چی ام و کی ام و کجام و چی می خوام!

پریشونم


جوانانی که سوگوار خویش اند


این تابوت آرزوهای جوان ایرانی بود که بر دوش میرفت...

آن اشکها بر مزار، بغض فرو خورده ی جوان ایرانی بود که ریخته میشد...


فرارو 27 آبان

عشقولانگی یهویی

رو تخت نشستم و دارم به لپ تاپم ور میرم

همسر یهو اومده بغلم می کنه و چند تا ماچ گنده آبدار ازم می گیره و در حالی که عینکمو می دم بالا عشقولانه نگاش می کنم...

میگه می دونستی خیــــــــــــــــلی دوست دارم و میره...


تصمیم می گیرم دکمه لباسشو که دو هفته است کنده شده و گذاشته روی میز و من نگاهش هم نکردم رو بدوزم

کاریابی

چند جا رزومه فرستادم واسه کار پاره وقت...

کار تو خونه جوابگوی روحیات من نیست ولی فول تایمم برام غیر قابل قبوله؛ امیدوارم کاری جور بشه که هم خودم راضی باشم هم همسری..

خدایا خودت یه کاریش بکن..

آشتی دست و پا شکسته

اونروز پدر شوهری که اینقدر دوسم داشت و هی چپ و راست نیشگونم می گرفت و سر به سرم میذاشت حسابی باهام سرسنگین بود منم داشتم از این بابت دق می کردم ولی غرورم اجازه نمی داد برم معذرت خواهی..

هر چی هم همسرم هلم می داد برم سمتش محکمتر می موندم سرجام...

یه ساعتی رفتیم بیرون که تو ماشین بهم چند تا متلک انداخت و خلاصه ما خوشحال شدیم فکر کردیم داره باهامون راه میاد و نرم میشه ولی به خونه که رسیدیم باز عین چوب خشک و بی انعطاف شد حتی خاطر ملوکانه حاضر نشد عکس دو نفرمون با همسری رو که تازه از آتلیه گرفتیم ببینه و کلی ضایعمان نمود...

منم هر ترفندی می شد به کار بستم بلکه بدون معذرت خواهی بشه سرو تهشو هم آورد ولی نشد، این تو بمیری از اون تو بمیری هایی که من سر همسر در میارم اون با بال و پر افراشته میومد سمتم نبود و ایشون بدون توجه به بنده فقط با همسر حرف می زدن و بی توجهی می کردن...

خلاصه شب که می خواستیم برگردیم رفتم ماچی نمودم و معذرتی خواستم و ایشونم کله مان را ماچید و مارا بخشید! و به من ثابت شد که جوجه تر از این حرفام که بخوام با پدر شوهر در بیفتم!

هرچند در بازگشت کلی با همسر دعوا کردم که مگه من چه اشتباهی کردم که معذرت بخوام؟ چرا باید نظرشو بپذیرم که عزیز باشم؟

همسر هم با این حرفها بنده رو توجیه فرمودن:

احترام به پدر و مادر واجبه...احترام، احترام، احترام


الان به این فکر می کنم که همسرجان درست میگه ما نمی تونیم به این راحتی ها عقاید بزرگترا رو به سمت نظرات خودمون بچرخونیم و حتی اگه نظر ما هم درست تر باشه اونا خودشونو کوچیک نمی کنن که بپذیرن اشتباه کردن بنابراین بهتره ما سکوت کنیم و حرمتشونو نشکنیم..


این بود انشای من!