شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

بگم و برم

امیر زنگ زد که تصادف کرده و ماشین کلی خسارت دیده!

تازه فردا می خواستیم بریم شمال


اینم نتیجه ارتعاش بد امروزم

درددل

روزهای آخر مهرماهه

ناهار گذاشتم و منتظرم امیر هم بیاد و سفره رو بندازم..ریحانه هم در حال کارتون دیدن و هویج خوردنه..این روزها داره دایره لغاتشو زیاد می کنه و کلمه هایی که اولین بار از ما می شنوه و می خواد بکار ببره بعضی وقتها خیلی شیرین و بامزه س...مثلا می خواد بگه پام خواب رفته میگه پام خار رفته! یا میگه گل چیندم و خیلی چیزای دیگه که یادم نمیاد و بعدا اینجا اضافه میکنم...

امیر تقریبا از اول سال 98 دیگه سرکار نرفت و تصمیم گرفت کسب و کار خودشو راه بندازه و هدف اصلیش کاراینترنتی بود که خوب تا الان که تقریبا 6 یا 7 ماه گذشته هنوز به درآمد نرسیده ولی خیلی چیزا یاد گرفت...الان تصمیم گرفته دوباره برگرده سرکار قبلی و حداقل درآمد واسه گذران زندگی داشته باشه تا اینکه بالاخره طرح هاش جواب بده..

تو این مدت هرچند منم کار عکاسی می کردم و درآمدی داشتم ولی ناچیز بود و خیلی بهم فشار اومد توجه امیر هم به من خیلی کم شده بود بخاطر فشار فکری و  کارهایی که می کرد..تقریبا افسرده شدم و خیلی شبها گریه می کردم  و گاهی دعوامون می شد. کلاس عکاسی روو تموم کردم و چهار ترم خوشنویسی آنلاین گذروندم و الان کلاس داستان نویسی پیشرفته رو می گذرونم اینا روحیه منو بهتر کردن ولی چون درآمد کافی نداشتم مرتب کم میاوردم و گریه می کردم کارم خوبه استعدادم بالاست ولی متاسفانه نتونستم دوربین بخرم و با خواهر اشتراکی کار می کنم و همینم که نمی تونم تو کارم مستقل باشم خیلی غصه می خورم...هزینه ترم دوم کلاس داستان رو خودم پرداخت کردم و این خیلی برام خوب بود...از خدا می خوام جوری درآمد داشته باشم که همه نیازهامو بتونم خودم تامین کنم و ریحانه بفرستم مهد و یه عالمه براش خرید کنم و اینقدر به امیر بنده خدا وابسته نباشم هرچند اگر امیر از اول با کار کردن من موافق بود و بم انگیزه می داد من تا الان مستقل بودم و حقوق و درآمد داشتم..البته با کارایی که حالت مستقلی و خویش فرمایی داره هیچ مخالفتی نداشت از اول...

طلاهامو فروختم و دادم بهش که باهاشون کار کنه ولی متاسفانه ضرر کرد و از دست رفتن  یه سری دیگه هم سرویس عقدم رو داده بودم دو سال پیش که اونام از دست رفتن بخاطرشون متاثر نیستم چون امیر قول داده بهم پس بده ولی همش فکر می کنم چرا هرکاری می کنیم نمیشه و به درآمد بالا نمی رسیم...

ذهن و ضمیرناخودآگاه ما چطوری برنامهریزی شده که اجازه پیشرفت نمیده بهمون خدا می دونه درکودکی چه ورودیهای افتضاحی گرفتیم و الان باید چقدر تلاش کنیم که از اون پوسته داغون خارج بشیم و اجازه بدیم به ذهن تاریکمون نور بتابه..

یه سری تمرینات ذهنی رو با امیر شروع کردیم و امیدوارم بتونیم و خدا کمک کنه که پاکسازی کنیم و اجازه بدیم موهبت ها و برکت های بی پایان خدا به زندگی ما هم بیاد..

خدا رو شکر می کنم بخاطر سلامتیمون و همه چیزایی که خدای مهربون بی منت بهمون داده همه چیزایی که به ذهنمون میاد و اونایی که نمیاد...

خداروشکر این روزا روحیه ام بهتره امیر خیلی باهام حرف زده از خدای مهربون از امید به آینده از فراوانی و بی پایان بودن نور الهی..

تصمیم گرفته برگرده سرکارش. اون روز که از کلاس اومدم اینو گفت و گفت که چقدر زندگی بدون من دلگیره و وقتی میرم خیلی دلش تنگ میشه..

حالم بهتره و دارم سعی می کنم به آرامش برسم یه ذهن آروم داشته باشم و اجازه بدم موهبت های الهی یکی پس از دیگری به زندگیم وارد شن...

خدایا سپاسگذارم

همیشه

همه جا

همه جوره