شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

امشب مراسم شب قدر رو با ریحانه رفتیم منتها به ساعت نکشید که بساطمونو جمع کردیم و برگشتیم ، از بس این دخمل بازیگوش بدو بدو کرد و نذاشت یه دقیقه بشینیم...


اینم از مراسمهای احیای امسالمون فکر نمی کنم تا یکی دوسال دیگه ما بتونیم خارج از خونه احیا بگیریم..


شب قدر

دخترم خوابید و نتونستم این مراسم احیا شب بیست و یکم رو با دوستم به امامزاده برم...

همینجا تو خونه بیست و پنج فراز دعای جوشن رو خوندم...ان شاءالله بتونم اعمال دیگه ای هم بجا بیارم...

الان کنار ریحانه دراز کشیدم...

همسر دعای ابوحمزه می خونه

باز هم خرداد پر از حادثه

ساعت نزدیک دو نیمه شبه و کماکان ماه مبارک رمضان رو سپری می کنیم...

دیروز روز عجیبی بود...حملات تروریستی توی شهر اتفاق افتاد و عده ای مردم بی گناه کشته شدند...نمی دونم چه خبره تو دنیا هر روز و هر روز داره قتل و کشتار مردم اتفاق میفته و خدا می دونه کی وقت نغمه سرایی عشق می رسه کی ریشه دجال و تبهکاران از این دنیای قشنگ ما کوتاه می شه...

دلم خیلی گرفته و خوابم نمیبره...فیلم کشته شدن مردم رو که دوربین های مدار بسته توی ساختمون مجلس گرفته بودن دیدم و کلی غصه خوردم...خدایا مرهم بذار به دل خانواده هاشون تو رحمان و رحیمی تو نجاتمون بده...


امشب ریحانه تب داشت براش شیاف گذاشتم و کنارش خوابیدم و شیر دادم تا خوابش برد...نمی دونم طفل معصومم چرا تب کرده...

هنوز تو خونه جدید درست حسابی جاگیر نشدیم خونه وسیله نو و پرده جدید و فرش و خلاصه خرج داره که باید یکم دست و بالمون باز شه ..


دلم هوای تازه می خواد...شهرم فسا و مامانم و برادرام...

۲۱ خرداد سالگرد فوت بابای عزیزمه سالگرد عروج شهادت گونه ش...

چه روزای سختی بود...

شاید بیام و از اون روزها بنویسم...

امشب فوق العاده دلم گرفته..کاش وبلاگستان اینقدر سوت و کور و منسوخ نمی شد...من از اینستا متنفرم آخه اونجا چی بنویسم چطور درد دل کنم

خونه خریدیم

بالاخره خونه دار شدیم...

و الان اسبابا همینطور ولو وسط خونه هستن...کارای آشپزخونه تمومه و فقط اتاق خوابها و پرده ها و یه خرده تعمیرات مونده...

ماه رمضان اومده سفره پربرکتشو پهن کرده

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

از دیشب تو دلم یه غصه بزرگه...یه نفر بهم توهین کرد...یه نفر که خیلی بهمون نزدیکه...

دیشب تا صبح گریه کردم و غصه خوردم...

تصمیمات مهمی برای زندگیم گرفتم..دیگه می خوام برای خودم زندگی کنم...برای خودم و همسر و دخترم...

دیشب تجربه خیلی خوبی بدست آوردم اینکه دیگه نباید بخاطر دیگران  و ملاحظه بزرگتری از خود واقعیم دور بشم..

من بخاطرشون خیلی کارا کردم ولی درمقابل بهم توهین کردن..پس دیگه برای خودم زندگی می کنم...

والسلام