شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

یه روز خوب!

دیروز خیلی خوش گذشت سه تا مهمون داشتم..خواهرم، نعیمه و فائزه دوستان زمان دانشجویی که فائزه با پسر کوچیکش اومده بود...همسر هم خونه نیومد و از محل کار رفت پیش باجناقش که ما راحت باشیم اونقدر حرف داشتیم با هم بزنیم که مدام می پریدیم میون صحبت های همدیگه! ناهار هم یه ماکارونی پرملات با مخلفات درست کردم که اتفاقا همه هوس کرده بودن با سوپ و دسر موز، با هم میز غذا رو چیدیم و کلی خوش گذشت...خلاصه حدودای پنج بعد از ظهر هم رفتن خوب شد چندتایی عکس گرفتیم وگرنه دلم خیلی می گرفت از رفتنشون...


امروز یه دعا دارم:

خدایا کمک کن ما مجبور نشیم بریم سمت شرق و همین محله بمونیم

سکوت

امروز دل یه عزیزی رو شکستم یعنی خدا منو می بخشه؟


ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽ ) ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ( :
ﺍﻟﺼَّﻤْﺖُ ﻳُﻜﺴِْﻴﻚَ ﺛَﻮْﺏَ ﺍﻟْﻮَﻗَﺎﺭِ ﻭﻳَﻜْﻔِﻴﻚَ ﻣَﺆُﻭﻧَﺔَ ﺍﻹﻋْﺘِﺬﺍﺭِ.
ﺳﻜﻮﺕ  ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ، ﻟﺒﺎﺱ ﻭﻗﺎﺭ ﺑﺮ ﺍﻧﺪﺍﻣﺖ ﻣﯽﭘﻮﺷﺎﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻧﺞ ﻣﻌﺬﺭﺕﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﻫﺎﻳﺖ ﻣﯽﻛﻨﺪ.
Timely silence dresses you in the garment of dignity and saves you
from having to apologize .
ﻋﻴﻮﻥ ﺍﻟﺤﻜﻢ ﻭﺍﻟﻤﻮﺍﻋﻆ، ﺹ21

ما همیشه با همیم

بعد از فوت مامانجون(مادربزرگ همسر که همه خیلی دوستشون داشتیم) تصمیم نداشتم همسرو تنها بگذارم و برم ولایت چون تنها می شد و غصه می خورد ولی چون مامان اومده بود تهران و خواهری و همسرش هم تصمیم به رفتن به ولایت داشتن خودش  اصرار کرد که با مامان اینا برم و یکهفته ای برگردم...یکشنبه پیش عازم رفتن شدیم و پریروز دو شنبه راه افتادم سمت تهران که همین تبدیل هفت روز به هشت روز کلی همسرو شاکی کرده بود و کل روز و با هم قهر بودیم تاشب...

خودم خیلی دوس داشتم یک دی ماه (فردای شب یلدا که سالروز آشناییمون هست) پیش همسر باشم این روز برای ما دونفر خیلی خاص و باشکوه و پرمعناست و حتی بیشتر از روز ازدواج و تولد و اینا دوسش داریم اصلا تصمیم گرفتیم سالگرد ازدواجمونم همین روز در نظر بگیریم ولی خوب بالاخره نتونستم اونروزو تهران باشم و چون همسر باهام قهر کرده بود شب یلدا هم با هم صحبت نکردیم و اس ندادیم و فرداش هم به هم تبریک نگفتیم مواقع لجبازی هردو از هم بدتریم ولی خداییش داشتم دق می کردم...

خلاصه روزی هم که رسیدم تهران تا شب با هم قهر بودیم سر دیرکرد من به اضافه چند تا مسئله بیخودی تا اینکه من رفتم تو اتاق خوابیدم و همسرم رفت روی مبل دراز کشید...داشتم یه خواب عجیب غریب می دیدم که یهو از خواب پریدم و دیدم همسر بالا سرم جلو آینه وایساده و موهاشو شونه می کنه با وحشت نگاهش کردم و هنوز نمی دونستم کجام اونم با تعجب نگاهم می کرد و یه چیزی گفت به خودم که اومدم و شناختمش همه قهرها و اخم و تخم ها یادم رفت و دستشو گرفتم تو دستم اونم سریع بغلم کرد و همه چیو از دل هم درآوردیم دلم واسش سوخت خیلی تنهایی کشیده بود همون موقع که سوار اتوبوس شدم برم ولایت عذاب وجدان اومد سراغم تا وقتی برگشتم...خلاصه همسر گفت بریم بیرون حاضر شدیم رفتیم رستوران و سینما و بستنی و ایناااااا به جای اون روز سالگرد آشنایی که پیش هم نبودیم و کلی خوش گذشت...فعلا اوضاع آرومه

خدایا شکرت به خاطر همه چیز..

ولی نمی دونم ناهار چی بپزم ها