هیچی دیگه امروز ۶ رمضان ۱۴۴۰ هستش و من سحر بیدار نشدم و خواب موندم..
منم و یه روز طولانی تا افطار...
خدا خودش قدرتشو بهم بده بتونم روزه بگیرم..
دیشب ریحانه خوابش میومد و بت یه گریه طولانی بالاخره خوابید..
دلش می خواست نخوابم و باهاش برم نقاشی بکشه بچم..
امروز باید براش جبران کنم و یه دل سیر نقاشی کنیم و کتاب بخونیم..
تازه از حموم اومدیم بیرون منو و ریحانه...
واسش سوپ گرم کردم داره با خرگوشش می خورهخودمم یه قهوه ریختم و لم دادم رو مبل و همین الان تمومش کردم..
امروز کلاس عکاسی دارم و باید یه تکون به خودم بدم..
دو ساعت دیگه باید برم و تا اون موقع خونه رو مرتب کنم و غذا بدرستم و ریحانه هم ببرم خونه خواهر جان..
دی روز نمایشگاه کتاب بودیم با بچه ها و ساره و مامان هر چند با وجود بچه خسته شدیم ولی ارزششو داشت و واسه خودمون و بچه ها کتاب خریدیم..
امروز یکم بی حوصله بودم که تا شب ان شاءالله درستش می کنم و روزمو می سازم...
مادرشوهر امروز مشرف شدن به کربلا براش آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم این سفر نصیب ما هم بشه و اون امام هدایت مارو هم بطلبن. .
پنج شنبه و جمعه گذشته هم رفتم مطب پدرشوهر از کلاشون عکاسی و فیلمبرداری کردم و بخاطرش دستمزد گرفتم و این روحیه مو خیلی خوب کرد..
به امید دستمزدهای بیشتر و پول های کلان تر