یکم دی ماه مصادف بود با اولین دیدار من و همسرم...یک ملاقات رویایی پس از طولانی ترین شب سال در چهارسال پیش..
همه چیز لبریز از آگاهی و نشانه های روشن بود، نشانه ها رو که از سال قبلش کنار هم قرار می دادیم روز یکم دی ماه به سرمنزل مقصود می رسید و پایانی می شد بر سال های تنهایی و تاریکی و ناامیدی و آغازی برای شروعی دوباره و مقصودی متبلور و متعالی تر...
اون شب سی ام آذر همسر با قطار در حال آخرین سفر تحصیلیش به شهر دانشگاهیمون بود و قرار بود فردا عصر بعد از آخرین کلاسش همدیگه رو دم دانشکده ما ببینیم که من اولین اس ام اس رو بهش دادم:
"ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد، نترس از شب یلدا بهار آمدنی ست"
از اون زمان هر یلدا که میاد این جمله رو با هم زمزمه می کنیم و با خاطرات اولین روز دیدار کلی سر شوق میایم و می خندیم...هوا اونروز از شدت طراوت دلبری می کرد روزی که با هم کیلومترها راه رفتیم و حرف زدیم و خسته نشدیم کنار رودخونه نشستیم و از دغدغه هامون گفتیم؛ سر راهمون به یک کتابفروشی رفتیم و اولین هدایا رو واسه هم خریدیم ایــــن و ایـــن هدایای من بود و ایـــن هدیه همسری ...به زیارتگاهی سر راهمون رفتیم و در کنار هم آروم گرفتیم و روی هدایامون جمله ای نوشتیم و به هم تقدیم کردیم،
تا شب کنار هم بودیم و عجب فوق العاده بود اون روز و شب از شدت درک و وارستگی...
همسر منو رسوند خوابگاه، به سختی از هم جدا شدیم و من قبل از اینکه به اتاقمون و پیش هم اتاقیهام برم تو محوطه خوابگاه دقایقی طولانی قدم زدم و فکر کردم از خدا شاکی بودم چرا زودتر نه؟ چرا سر بیست و هفت سالگی؟ همسر بعداً به من گفت تا خود خوابگاهشون پیاده رفته و اشک می ریخته و نمی دونسته با وابستگی عمیقی که همون دیدار اول به من پیدا کرده فردا چطور باید برگرده! من رو هدیه امام رضا می دونست و می گفت هفته پیش مشهد بوده و دسته گلی مثل بنده رو (اِهِم) به واسطه امام رضا از خدا خواسته
فردا صبحش هم همدیگه رو ملاقات کردیم و همسر همون بعداز ظهر به شهرش (تهران) برگشت...
دیدارها و صحبت ها تکرار و تکرار شد تا اینکه یک سال و نیم بعدش به وصال ختم شد...
ولی شروع همه چیز از شب یلدا بود، این شب سحرآمیزِ خاطره انگیز