شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

ما ایرانیها

نمی دونم این رفتار ناشی از ظرفیت و بلوغ روانی پایینه یا اسمش یه چیز دیگه س

اینکه تا از یکی تعریف و تمجید می شه رویه طرف عوض میشه و از حالت خاکی و متواضع بودن تبدیل میشه به نماد خود فرشته پنداری و بقیه رو به هیچ جاشون نگرفتن!

نمونه اش فوژان و ننه نیلا!

قضیه فوژان اینه که تو گروه واتسآپ یه عضو معمولی بود مثل بقیه ولی همینکه صهبا ازش تعریف کرد و گفت لایف استالشو دوس داره یهو تبدیل شد به عن خشک ناصرالدین شاه و شروع کرد به حرفهای متفاوت زدن و نظریات متفاوت دادن تا همین الان...یه رفتار بد دیگم که پیدا کرده اینه که تو قرارهای جمعی که می ذاریم یکی رو که ازش بیشتر از بقیه خوشش میاد و معمولا هم لاکچریه پیدا می کنه و شروع می کنن با هم پچ پچ کردن و هرو کر کردن...من حسودیم نمیشه ولی اینکه بقیه نادیده گرفته میشن و قرار دوستانه تبدیل به طویله میشه حالمو به هم می زنه..

ننه نیلا هم قضیه ش اینه که من یه مدته ریحانه رو میبرم مدرسه طبیعت...اونجا چند نفر خانم به عنوان تسهیلگر هستن که مراقب بچه هان..ولی مادر هم تو قسمت بچه های زیر سه سال باید با بچه باشه...نیلا 15ماهشه و مامانش اونجا همش براش کتاب می خونه..من اوایل با مامانش خیلی دوست شدم تا اینکه خانم تمدن سرپرست تسهیلگرا ازش تعریف کرد و  این پایان دوستی ما بود..خانم تمدن به مامان نیلا گفت چقدر قشنگ براش کتاب می خونی و تو چه مامان خوبی هستی تسهیلگری در خون توئه و این حرفا از فردا مامان نیلا دیگه منو نمی شناخت! یبارم با پررویی بهم دستور داد که محل بهش ندادم...

خندم میگیره تو این سن رفتارها و احساسات دبستانیها رو داریم...

چه موجودات بی ظرفیتی هستیم بخدا..

حالا یا من خیلی حساسم و به این موارد توجه می کنم یا نه بی شعوری واقعا بی داد می کنه! 

پاییز

همیشه خاطرات پاییز واسه من پررنگ تره...دلیلش نمی دونم چیه شاید یک نوع کاریزمای شدید باشه که فقط فصل پاییز این موهبتو داره شاید هم سرماست که باعث میشه بیشتر خونه بمونیم و عمیق تر فکر کنیم....

نیمه آبان ماه و نیمه پاییز رو می گذرونیم..پنج شنبه تولد ساره بود که رفتیم خونشون و براش کادو بردیم همون موقع هم پدرشور و مادرشوهرش با یه کیک خوشمزه سر رسیدن و دور همی شب قشنگی رو براش رقم زدیم...

این روزها همسر جان در فکر راه اندازی استارتاپ جدید خودشه که بخاطرش کلی انرژی گذاشته تحقیق کرده و تیم درست کرده یه عده ای از جمله داداش هاش کمکی نکردن و فقط انرژی منفی دادن که نمیشه و فایده نداره به همسر گفتم همه آدمهای منفی رو از خودت دور کن و فقط بچسب به هدفت و مطمئن باش بهش می رسی و داره تلاششو می کنه..

من و ساره هم یه پیج عکاسی توی اینستاگرام باز کردیم و عکاسی کودک کار می کنیم فعلا که همه درآمد خرج هزینه های کار و تبلیغات میشه ولی به ادامه کار خیلی خیلی امیدواریم

ریحانه قشنگم رو گذاشتم مدرسه طبیعت و اونجا کاملا آزاده که هرچقدر می خواد بازی کنه و بدوه و حیوونا رو ببینه و انس پیدا کنه با طبیعت...

الان می خوام صبحونه بخورم و بشینم آرزوها و اهدافمو بنویسم//

یه روز دیگه

شبه و همه خوابن..

امروز با یکی از دوستان خانوادگی رفتیم باغ پرندگان بچه ها خیلی شاد بودن و بازی کردن..

ولی من غمگینم بعد از یه مدت روتین زندگی کردن و احساسات تکون نخورده امشب غمگینم.

دلم نمی خواد غصه دار و بی حوصله باشم ولی هستم ..

تقصیر خودمه تقصیر امیرم هست..

امیدوارم فردا روز خوبی باشه..