شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

ترجمه

شبه نشستم پای لپ تاپ و ترجمه می کنم...همسرم امیر خوابه و منم باید این ترجمه رو تا امشب تموم کنم و ایمیل کنم واسه طرف وگرنه آبروم پیش دوستم میره که واسطه شده من انجامش بدم...یک ماه و نیمه که دستمه و تنبلیم میومد انجامش بدم ولی دیگه تمومه...

فردا کلاس GIS دارم...خدا کنه استادش  خوب باشه و وقت و پولم به باد نره...

یک عاشقانه ی آرام

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود!

عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنیست که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق.

چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جامِ بلور، تنها یک بار می شکند. میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگهداشت. اما شکستههای جام، آن تکههای تیزِ بُرنده، دیگر جام نیست.

احتیاط باید کرد. همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز.

"
بهانهها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند"...
--------------------
"
یک عاشقانه آرام"

روزهای پر از عشق

درسته این روزها در سرما خوردگی به سر می برم ولی همسر مثل پروانه دورم می چرخه

زیباست ...

تنهایی

امشب حس خوبی ندارم... خیلی تنهام و یه نفرم بی خیال درحال خرو پف کردنه

سفر دو روزه

سلام

پنج شنبه صبح همسری چند ساعت زودتر مرخصی گرفت و منم زودتر چمدون بستم و با مترو خودم و رسوندم خونه برادر شوهر تا با اومدن همسری چهارتایی به اضافه نی نی شش ماهه برادر همسری دو روزی بریم شاهرود شهر زمان دانشجویی همسر اینا..قرار یه گردهمایی داشتن با دوستان اون دوره شون که اکثرا متاهل شده بودن و با خانمهاشون تشریف آورده بودن و بعضا بچه هاشون...خلاصه خیلی خوش گذشت جمع باحالی بود و کلی خندیدیم...مخصوصا یه دوست تپل شمالی و یه دوست شاهرودی داشتن که خود گنبد نمک بودن از بانمکی...خلاصه اینا خیلی از این شهر خاطره داشتن و ما رو گوشه گوشه شهر گردوندن و از هر جا یه خاطره داشتن که با آب و تاب واسمون تعریف می کردن و کلی افسوس اون دوره رو می خوردن شبش هم توی مهمانپذیر تا نصف شب خاطره تعریف می کردن این وسط چشای من داشت می رفت از خواب خلاصه عذرخواهی کردم و بدو رفتم خوابیدم همسری هم اومد...ما که رفتیم لالا بقیه هم تشریفشونو بردن...

جمعه بعداز ظهر هم باروبندیل جمع کردیم و برگشتیم...شب خونه پدرهمسر شام موندیم و برگشتیم خونه و خوابیدیم تا الان...همسری رفته سرکارش و من نشستم پای لپ تاپ..خدا رو شکر توی گردهمایی دو دست غذا کش رفتم و الان تو یخچاله وگرنه باید ناهار درست می کردم

آخ جون