شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

what should i do?

امروز که خبر گرفتن مدال معتبرترین جایزه ریاضی دنیا رو توسط مریم میرزاخانی می خوندم عمیقاً به فکر فرو رفتم!

ای کاش ادبیات خونده بودم رشته ای که مورد علاقه م بود...


ای وای من!

پدر شوهر من خیلی جالبه...حدود شصت سالشه از همه ما تکنولوژیک تره....پروفایل فیسبوک داره...تو لاین و واتس آپ و وایبر و تلگرام و گوگل پلاس هم به شدت فعاله! واسه همین ساعات خواب و بیداری من اومده دستش و فهمیده تنبلم!!! اونم اونها که به شدت منظم و مقرراتی هستن!

بهونه آوردم که وایبر گوشیمو سنگین کرده و مرتب هنگ می کنه و سریع حذفش کردم حالا به زور تلگرام واسم نصب کرده میگه این سبکتر از وایبره امکاناتشم بیشتره! آخه من چی بگم


شام پایان خدمت

فکر نمی کردم پایان خدمت اینقدر واسه خانواده همسر مهم باشه که به خاطرش اینقدر هدیه بیارن از پول و سکه گرفته تا شیرینی و شکلات

بالاخره مهمونی دیشب برگزار شدخدارو شکر همه چی خوب بود مادر شوهر یک دست تاپ شلوارک قرمز جیغ خوشگل واسم سوغاتی آورده بود که کلی دوسش دارم..

 همه اومده بودن حتی جاری جدیده که من اصلا فکر نمی کردم بیاد چون هر بار دعوتش می کردیم یه جورایی از زیرش در می رفت و موکول می کرد به بعد عروسی با این تفاسیر منم کادو نخریده بودم واسش و بابتش کلی خجالت کشیدم...همسر می گفت مهم نیست و بعد از عروسی پاگشا دعوتشون می کنیم و هدیه می دیم ولی بالاخره اولین بار بود میومد خونه ما و باید بالاخره یه هدیه بهش می دادم


دیروز از صبحش بیدار شدیم کلی کار کردیم همسر کارای خرید و نظافت و پاک کردن سبزی و شستن میوه و درست کردن سالاد رو به عهده گرفت منم غذا درست کردم بعد از رفتن مهمونا دیگه نا نداشتم و از خستگی زیاد نمی تونستم بخوابم همسر یه کم کمر و پاهام رو ماساژ داد که خیلی بهتر شدم و بالاخره خوابم برد ولی کوهی از ظرف موند واسه فردا.صبح هم پدرشوهر اینا اومدن دنبالمون رفتیم بهشت زهرا و از اونطرف با مترو برگشتیم خونه و همسر بنده خدا نصف ظرفهای دیشب رو شست...

منم برم به نصف دیگه ظرفها برسم...


راستی این روزها سریال پدر سالار در حال بازپخشه که عاشقشم هر وقت می بینم می رم رو ابرها و به یاد اون سال ها میفتم که بچه بودم و خانوادگی هر هفته پای تلوزیون می نشستیم تا قسمت جدید شروع شه...یادش بخیر کاش بابام زنده بود...



زندگی دوباره

دیروز عید فطر بود و ماه رمضان با همه خوبی ها و زیباییها و گرما و تشنگیهاش تموم شد.همیشه بعد این ماه دلم خیلی می گیره...

دیروز علاوه بر اینکه عید فطر بود پایان دو سال خدمت مقدس سربازی(بیگاری اجباری) همسر هم بود. اونقدر خوشحال بود که تصمیم گرفتم اون شب رو براش خاطره انگیز تر کنم بنابراین دست به کار شدم یه شام خوشمزه درست کردم و میز رو چیدم و شمع روشن کردم و جز یه لامپ کوچیک آبی تمام چراغها رو خاموش کردم...یه کم به خودم رسیدم و لباس عوض کردم..همسر کارای منو که می دید کلی ذوق می کرد...اونم مثل من لباساشو عوض کرد و آهنگ لایت گذاشت. خلاصه نشستیم پشت میز و شام خوردیم و از گذشته و آینده حرف زدیم همسر به تمام معنا خوشحال بود منم از شادیش شاد بودم ایکاش اینطوری عمر جوونا رو با سربازی هدر نمی دادن و حداقل داوطلبانه و با حقوق کافی می بود...به هر حال امیدوارم زندگیمون روی غلطک بیفته و از این به بعد پول سرازیر بشه به سمتمون کلی هدف واسه آیندمون داریم.


از هرم گرما به طور محسوسی کاسته شده دیروز صبح با خواهری اینا قرار گذاشتیم بزنیم به دل طبیعت که رفتیم ماکویی پور و با کمال تعجب دیدیم اون رودخونه خروشان خشک شده! ناچاراً همونجا موندیم...بعد ناهارم رفتیم کن تا آقایون تنی به آب بزنن و کلی شلوغی و کثیفی دیدیم و خواستیم برگردیم که شوهر خواهری گفت یه جایی بلده که خلوته خلاصه ما رو کلی پیاده راه برد تا رسیدیم به یه جایی که دار و درخت داشت و آب رد می شد حالا به چه بدبختی رسیدیم اونجا بماند...اینام سریع لباساشونو کندن و پریدن تو آب...منو خواهری هم فقط پاچه های شلوارمونو بالا زدیم و تو آب راه رفتیم!

بعد که خواستیم برگردیم باز شوهر خواهری گفت یه راهی واسه برگشت بلده که خیلی چشم نوازه و اینا و خلاصه منظورش مسیر کوهسار بود از اونجا که بیرون اومدیم رسیدیم محوطه وسیع حصارک که متوجه شدیم مکان فرود چتربازها و پاراگلایدر سوارهاست اونقدر ذوق زده شدیم که حد نداشت یه ربع اونجا وایسادیم و پروازشون رو از بالای کوه تا فرودشون تماشا کردیم و رفتیم سراغ یکیشون و چند و چون وارد شدن به این رشته رو پرسیدیم که توضیح داد تا 15 میلیون هزینه وسایل میشه و یک و نیم هم دوره آموزشش هست...اگر هم کسی بخواد میتونه 170 بده و آموزش ببینه و با چتر خودشون بپره...اگر هم کسی نخواد آموزش ببینه باید با دو تا چتر بپره که یکیش راننده هستش....خلاصه تجربه جالبیه ولی من جرأتشو ندارم...


اینم از دیروزمون...در کل بد نبود ولی چیزی که هست ته ته تفریحایی که می کنم احساس خوشی ندارم...چون همیشه دلم تنگه مدام با خودم می گم کاش مامانمم بود...کاش می تونستم بعد پیک نیک یه سر هم برم پیش مامان و شب شام خونشون بودیم ولی افسوس که هزار کیلوتری ازمون دوره...به طور کلی دقیقاً نمی دونم چه مرگمه.


پدر شوهر اینا از سفر چند روزه به شمال برگشتن و قراره فردا شب بیان خونه ما که شیرینی و شام پایان خدمت همسر رو بهشون بدیم...خوشحالم که میان ولی هزارتا کار دارم...همسر قول داده آخر همکاری رو باهام داشته باشه. اول باید از خرید شروع کنیم که تا یکی دو ساعت دیگه می ریم...می خوام کلم پلو شیرازی درست کنم که مطمئنم عاشقش می شن فکر نمی کنم تا حالا خورده باشن تصمیم دارم همه چی ساده باشه که نه اونا معذاب بشن نه من به دردسر بیفتم...


تا چه افتد و چه در نظر آید.