شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

مهمونی

دیروز باز مهمون داشتم اما اینبار ده نفر و اونم خانواده همسر به همراه جاری و عمه و شوهر عمه همسر...کلا این یکسالی که از عروسیمون گذشته اولین باری هست که خانواده همسر واسه ناهار یا شام میان خونمون چون اعتقاد دارن نباید به زن و شوهر جوون و تازه ازدواج کرده زحمت داد...

اول از آشپزی بگم که از یه ماه پیش فکر می کردم چی بپزم و از یک هفته پیش تو نت میچرخیدم بالاخره تصمیم گرفتم قلیه ماهی با پلو بوقلمون بپزم...ضمن اینکه خاواده همسر کلا عذاهای سنتی دوس دارن هرچند منم اصلا غذای خارجی بلد نیستم درس کنم..

صبح علی الطلوع که همسر هنوز خواب بود بیدار شدم و با دقت زیاد اول برنج ساده گذاشتم کلی خدا خدا می کردم غذاهام خوب شه! بعد بوقلمونها رو آب پز کردم بعد از اون قلیه رو مرحله به مرحله طبق دستور انجام دادم و ماهی ها رو که از شب قبل گذاشتم مزه دار شده بود رو تفت دادم و به خورشت اضافه کردم همچین رنگ و لعابی گرفته بود که روحم جلا پیدا کرد دست آخرم باقالی پلو و سوپ...

اون وسطا همسرم هی می اومد و ناخونکی به غذاها میزد و نظرات سازنده شو اعلام می کرد و می رفت! ولی خداییش نظراتش سازنده بودا ...قول داده بود میوه ها رو بچینه و سالاد درست کنه که میوه ها رو شست و توی ظرف چیدمان کرد ولی واسه سالاد اونقد دست دست کرد تا بالاخره مهمونها رسیدن و آخرشم مادر شوهر و جاری سالاد درست کردن!!

اول که اومدن یه کم پذیرایی و میوه و شیرینی و اینا ولی همگی گشنه و منتظر غذا بودن...خلاصه سفره پهن شد و یکی یکی نشستن بنده هم نفس عمیقی کشیدم و با کمک مادرشوهر و جاری غذا ها رو کشیدیم و بردیم سر سفره پدر شوهر اول فکر کرد قلیه هه قرمه سبزیه بعد که متوجه شد کلی تعجب کرد چون انتظار همچین غذایی نداشتن فکر می کردن بالاخره یا قرمه سبزیه یا زرشک پلو مرغ دیگه ولی با اینکه مقادیری سرما خوردگی داشت و اصولا کم غذا می خوره دو سری غذا کشید و دست آخرم ژله بلوبری رو که با دونه های انار تزیین کرده بودم با ولع خورد و کلی تشکر فرمودن...برادر شوهر کوچیکه که بو کشیده بودو و فهمیده بود غذا قلیه س طاقت نیاورد و بشقابشو آورد و از رو اپن مادر شوهرو مجبور کرد واسش غذا بکشه خخخخخ...خلاصه تهشو درآوردن و من که می خواستم یه کاسه ببرم واسه خواهری چیزی ازش نموند...پلو بوقلمونمم خیلی خوب شده بود و اونم غیب شد...


خلاصه همه چی خوب بود و همه کلی از مزه غذاها تعریف می کردن و منم کیف می کردمبرادر همسر که تا بعد از ظهر  از فکر غذاها خارج نشده بود! اینو همسر گفت خدایا شکرت همه چی خوب بود...



اینم تیکه ای از سفره غذا


این پستم غذایی شد خلاصه...


بعدا نوشت: الان که دو هفته ای از اون تاریخ می گذره هنوز گاهی صحبت غذاهای اون روز منه (اهم)!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
عسل شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:21 ب.ظ http://hezaroyekshab-asal.blogsky.com/

چه خونواده خوبی داره همسرت..برا من که از فردای عروسی تلپ بودن خونمون

عسل جون تازه پدرشوهر کلی ناراحت شده بود که چرا دو جور غذا درست کردم منم گفتم چون فکر کردم شاید کسی نتونه ماهی بخوره و سردیش بشه آخه خانواده همسر طبعشون سرده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد