شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

نترس از شب یلدا بهار آمدنی ست!

یکم دی ماه  مصادف بود با اولین دیدار من و همسرم...یک ملاقات رویایی پس از طولانی ترین شب سال در چهارسال پیش..

همه چیز لبریز از آگاهی و نشانه های روشن بود، نشانه ها رو که از سال قبلش کنار هم قرار می دادیم روز یکم دی ماه به سرمنزل مقصود می رسید و پایانی می شد بر سال های تنهایی و تاریکی و ناامیدی و آغازی برای شروعی دوباره و مقصودی متبلور و متعالی تر...

اون شب سی ام آذر همسر با قطار در حال آخرین سفر تحصیلیش به شهر دانشگاهیمون بود و قرار بود فردا عصر بعد از آخرین کلاسش همدیگه رو دم دانشکده ما ببینیم که من اولین اس ام اس رو بهش دادم: 

"ببین چگونه قناری ز شوق می لرزد، نترس از شب یلدا بهار آمدنی ست" 

از اون زمان هر یلدا که میاد این جمله رو با هم زمزمه می کنیم و با خاطرات اولین روز دیدار کلی سر شوق میایم و می خندیم...هوا اونروز از شدت طراوت دلبری می کرد روزی که با هم کیلومترها راه رفتیم و حرف زدیم و خسته نشدیم کنار رودخونه نشستیم و از دغدغه هامون گفتیم؛ سر راهمون به یک کتابفروشی رفتیم و اولین هدایا رو واسه هم خریدیم ایــــن و ایـــن هدایای من بود و ایـــن هدیه همسری ...به زیارتگاهی سر راهمون رفتیم و در کنار هم آروم گرفتیم و روی هدایامون جمله ای نوشتیم و به هم تقدیم کردیم،

 تا شب کنار هم بودیم و عجب فوق العاده بود اون روز و شب از شدت درک و وارستگی...

همسر منو رسوند خوابگاه، به سختی از هم جدا شدیم و من قبل از اینکه به اتاقمون و پیش هم اتاقیهام برم تو محوطه خوابگاه دقایقی طولانی قدم زدم و فکر کردم از خدا شاکی بودم چرا زودتر نه؟ چرا سر بیست و هفت سالگی؟ همسر بعداً به من گفت تا خود خوابگاهشون پیاده رفته و اشک می ریخته و نمی دونسته با وابستگی عمیقی که همون دیدار اول به من پیدا کرده فردا چطور باید برگرده! من رو هدیه امام رضا می دونست و می گفت هفته پیش مشهد بوده و دسته گلی مثل بنده رو (اِهِم) به واسطه امام رضا از خدا خواسته


فردا صبحش هم همدیگه رو ملاقات کردیم و همسر همون بعداز ظهر به شهرش (تهران) برگشت...


دیدارها و صحبت ها تکرار و تکرار شد تا اینکه یک سال و نیم بعدش به وصال ختم شد...

 ولی شروع همه چیز از شب یلدا بود، این شب سحرآمیزِ خاطره انگیز




نظرات 7 + ارسال نظر
آذرمی دخت شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:51 ق.ظ http://azarmedokht.blogfa.com/

خیلی هم زیبا، یلدا واسه شما لطفی داره وصف ناپذیر

همینطوره

خانوم دکتر کوچولو یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:58 ب.ظ

یلدات مبارک عشقم البته با تاخیر..... خیلی زیبا و رویایی نوشتی...... ایشالا هزاران سال به خوبی و خوشی و خرمی در کنار یکدیگر باشین. منم از شب یلدا خیلی زیاد خاطره دارم....من اولین یلدا رو با عشقم فقط امسال تجربه کردم چون من اردیبهشت ازدواج کردم...... دوستت دارم

اولین یلداتون مبارک باشه خانم کوچولو...ایشالا یلداهای بعدی هم براتون شاد و پرخاطره باشه

خانوم دکتر کوچولو یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:08 ب.ظ

فدای تو نازنینم............ همچنین

خانوم دکتر کوچولو یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 05:10 ب.ظ

امروز همش میام وبلاگت نمیدونم چرا اینجوری شدم میترسم خیلی با وجود اینکه روزای دیگم تنها بودم ولی نمیدونم امروز چرا اینقد میترسم واااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

وا چرا ترس خواااهر؟

J.S جمعه 19 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:36 ب.ظ http://renaissancecoffee.blogfa.com

دارا جهان ندارد سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند،آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد

دارا ! کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد

کوآن حکیم توسی، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش، ای مهرآریایی
بی نام تو،وطن نیز نام و نشان ندارد

سلام.
شعر بالا از زنده یاد خانم سیمین بهبهانی بود که تقدیم حضورتون شد؛برای روزی که شاهد عدالت و آزادی و برابری در همه جا و برای همه باشیم.

ممنون از لطفتون ...زیبا بود

J.S جمعه 19 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:36 ب.ظ http://renaissancecoffee.blogfa.com

یه لحظه فکر کردیم بجای شکرپنیر شکسپیر نوشته شده.

سیندخت دوشنبه 22 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:30 ب.ظ

عزیزم مرسی از کامنتات در مورد طبایع... ولی آدرس سایت که گفتی رو نذاشتی... توی تلگرام هم دوست دارم عضو بشم اگه ممکنه...

جواب رو خصوصی واست فرستادم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد