تقریبا یک هفته ای هست که اومدیم ولایت واسه تعطیلات عید...چند روز اول حسابی خوش گذشت...تولد و مهمونی و اینا بچه ها هم خیلی خوب و خوش اخلاق بودن...
ولی هر چی اون چند روز خوب بود روزای بعد با مریضی بچه ها و بدخلقیشون گذشت...ریحانه تب کرد و بی حال شد و گریه پشت گریه فقط هم چسب من و باباشه و کم اشتها شده...از اونورم محمد یاسین پسر خواهری نمی دونم درد دندون داره چیه که افتاده به گریه و زاری امشبم یه کم تب کرد..یه دقیقه این گریه می کنه یه دقیقه ریحانه..از گریه همدیگم گریشون میگیره..خلاصه بساطی داریم و حسابی همه ریختیم به هم...فردا خواهر اینا برمیگردن و پس فردا ما...
در کل این عید بهم زیاد خوش نگذشته خیلی درگیر بچه ها بودیم...بی انرژی ام تقریبا...
دوس دارم هرچه زودتر برگردم