تقریبا تو خونه جدید جا افتادیم و خیلی دوسش داریم مخصوصا پاسیو که با ایده های همسر قراره تبدیل به یه گلخانه خوشکل بشه که دوتایی بشینیم اونجا قهوه بخوریم و گپ بزنیم...یه خرده خرید کوچولو هنوز مونده که ان شاءالله اونم انجام میدیم...
قراره آخر هفته خانواده همسرو دعوت کنیم و از چیدمان خونمون رونمایی کنیم...
ساعت نزدیک دوازده شبه امیر و ریحانه خوابن منم نشستم پای برنامه خندوانه ولی زیاد حوصلشو ندارم...امروز یه فیلم دیدم یکم کتاب پرنده من خوندم ناهار درست کردم و با ریحانه سر و کله زدم...ساعت ده خوابیدن و من دو ساعته تنهام و فکر می کنم...
تصمیم دارم واسه دکترا بخونم ولی منابع ندارم و باید یه سر بزنم ولایت کتابامو بیارم...عمرم همینطوری داره بی هدف می گذره و خیلی بابتش ناراحتم...به یادگیری چند قلم کار هنری هم فکر می کنم...دلم می خواد خونمو با کارای خودم تزیین کنم..خوشنویسی و شماره دوزی..
فعلا دارم تحقیق می کنم...
در کل حس سردرگمی عجیبی دارم ...فقط از خدا می خوام خودش کمکم کنه راهمو پیدا کنم..داره دیر میشه
درود بانوی زیبای ایرانی. ..... شبت زیبا
خداوند بزرگ حتما کمک میکنه و هیچ بنده ای رو تنها نمیگذاره. ..... حتما واسه دکترا بخون و ادامه بده. ..... واست آرزوی سلامتی و موفقیت دارم
ممنون انشاءالله... برام دعا کنید..