فردا شنبه هجده مرداد عید غدیره و تعطیله...هوا خنک شده..
همه خوابن مامان هم یه مدته پیشمونه...از ولایت که اومدم چند روز بعدش با داداش اینا اومد تهران اینجا تقسیم شدن مامان به خواهر اینا پیوست و با هم رفتن مشهد... داداش اینام رفتن شمال...یه هفته بعد همه برگشتن تهران..فرداش داداش اینا رفتن ولایت و مامان فعلا پیشمون موندگار شده...
ریحانه عاشق دایی احسانه و دادا صداش می کنه...به مامانم هم به شیرین ترین طریقه ممکن می که مامان جون..
خلاصه این روزا حسابی محو دلبرانگی این دخمل هجده ماهمون هستیم لذت دیدن بزرگ شدن و بالیدنش با هیچ چیزی توی این دنیا قابل مقایسه نیست...خدایا هزاران بار شکرت که اجازه دادی طعم مادر شدن رو بچشم...
امروز اومده نماز بخونه چادر انداخته سرش میشینه و پا میشه و یه چیزایی زیر لب میگه...بعد خواست چیزی که میگه مفهوم داشته باشه میگه خرگوشی گفت آخ