شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

سپاسگزاری

خدای مهربانم

آمده ام که شکر گزارت باشم و بگویم متاسفم

متاسفم که زیباییها را ندیدم

شکر بخاطر تغییر 

دریافت عشق زیاد

حس خواسته شدن و محبوب بودن

شکر بخاطر اینکه صدایم را شنیدی

و راه را برای من گشودی

قلبم را گشاده کردی و نشانم دادی به هوش کیهانی ات متصل ام

عاشق همسر و بچه هایم هستم

عاشق محبت هاش و مهربونیهاش

پالتویی که برام خرید سفری که منو برد حرف هایی که برام زد

و محبتهایی که بهم کرد

عاشقم عاشق

ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده

بیتر مون

تو چقدر راحت قلب آدمو می شکنی...تو یه سایه ترسناک و خشن و بی لطافت و بدون  همدلی هستی...

دیگه قلبمو محرم تو نمی دونم.. تو هم منو در حد و سطح و فاز خودت نمی دونی..

فکر نکن بهت نیاز مالی دارم من همین فردا از تو جدا شم حقوق بابام بهم برمیگرده..

من بخاطر عشق ازدواج کردم بخاطر داشتن یه همراه و همدم و همصحبتِ امن بخاطر اینکه خوشبخت بشم و دوست بدارم و دوست داشته بشم..

ولی احساس خوشبختی ندارم...

خوشی من فقط بچه هامن...

من گذشته سختی داشتم و تو هم علاوه بر خوبیهایی که داشتی بزرگترین غم های زندگیم هم تو این ده سال بهم آوار کردی..‌

من خاطره ای باهات ندارم که وقتی بهش فکر می کنم خنده از ته دل به لبهام بیاد..‌.

یادم‌نمیاد چقدر گذشته و من با تو درددل نکردم غم هامو بهت نگفتم حرفای عمیق نزدم نقشه ها و آینده نگریهامو نگفتم چون با پاسخ های کوتاه و بی اعتنا و گاهی توام با تمسخرت رو به رو می شم..

من دلم می خواد تنها باشم حتی اگه از تنهایی دق کنم بهتر از اینه که با آدمی سر کنم که نمی خواد بشنوه و ببینه و احساس کنه‌‌‌.‌‌‌‌..

از فردا شب برو اتاق ریحانه..یه فکری هم واسه زندگیت بکن...

اگه من‌ مانع آرزوهات و رسیدن به روابط ایده آل و شخصیت ایده آلتم می تونی بری‌ بی هیچ نگرانی و عذاب وجدانی...

اینم حرف آخرم

چرا اینطوری میشه

هرچی می نویسم ناقص انتشار پی دا می کنه

از تابستونم گفتم

از کلاس شنا و زبان و کتاب خوندن (سمفونی مردگان عباس معروفی و قاف پویان گیلانی) و عکاسی کردن و فیلم دیدن و مهمونی دوستام و عکاسی با شقایق و چله شهد و شکر

تعاملات ریحانه و امیرعلی

شکرگذاری بابت همه چیز و اینکه این ماه پرمشتری ترین ماه عکاسیم بود...

نمی دونم بلاگ اسکای چشه


بنویسم از این روزها

اواخر تابستان ۱۴۰۱ رو سپری می کنیم هوا به شکل کاملا محسوسی خنک شده..

کارهای ثبت نام مدرسه ریحانه تقریبا تموم شده لباس فرمش دادم خیاط دوخته کیفشو مامان خریده کتاباش سفارش داده شده و خداروشکر آماده ورود به کلاس اوله

از ذوق زیادم خودمو کلاس اولی تصور می کنم و میرم به اون سالی که قدم به مدرسه گذاشتم و زندگی جدیدی رو شروع کردم...

برای دختر دلبند مهربونم بهترین ها رو از خدا می خوام...


امیرعلی کوچولو هم کم کم داره زبون باز می کنه و کلمه های جدید ادا می کنه از شیش و کیکا و تهدیگ گرفته تا دد و ب ب و آب و کوکو

خیلی هم شیطون شده تو کف مونده آینه اتاق و تی و ی رو بیاره پایین..دست بزنم داره

عروسی در پیشه

سلام سلام

به اواخر تیرماه ۱۴۰۱ و عروسی داداش ایمان و دوسالگی امیرعلی قندعسل مامان نزدیک میشیم..

باید خوشحال باشم ولی احساسات مبهمی دارم...

ترجیح میدم عروسی زودتر تموم شه و به روزهای عادی برگردیم و برنامه های خودمو داشته باشم..

این روزا در تکاپوی جشن و کارهای معمول عروسی روز آرومی به خودمون ندیدیم...

دیشب کارتهای دعوت رو نوشتیم و امروز رفتم آرایشگاه موهامو رنگیدم فردا هم باید برم واسه هایلایت..

نوبت دندون هم دارم واسه فردا یا پسفردا..

امیرعلی خیلی شیرین شده و مامان و بابا و دادا و دردر و به به شیش (شیر)  و نه و من رو خوب ادا می کنه.

خیلی هم شیطون شده تلوزیونو انداخته پایه شو خم کرده دیوارا رو خط خطی کرده و در کل خیلی فضول شده کارهایی می کنه که ریحانه نمی کرد..

خلاصه یکم مغشوشم یه حرف خانوادگی خصوصی رو نباید به دخترخالم میزدم و زدم و حالا شده برام دردسر و دهن لقی کرده نیکا دخترش هم خیلی فضول و حسوده و دوست خوبی برای ریحانه نیست خیلی دوس دارم ریحانه دوستای جدید و باخانواده های خوب و اصیل واسه دوستی پیدا کنه..

خداروشکر که حداقل مدرسه شون یه جا نیست..

یه زن داداش شیرین عقل هم دارم که متاسفانه کمین کرده روز عروسی یه گندی بزنه..

کلی هم کار عقب افتاده دارم..

بعد از عروسی میام می نویسم