شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

زاییدم

امروز سخت ترین  روز زندگیم بود ولی آخرش خوشایند .

۱۳ مرداد ۹۹

به معنای واقعی مردم و زنده شدم...

پسرم به دنیا اومد با چه دردهایی چه ترس هایی

دلم می خواست خودمو بردارم با دردام فرار کنم هیچکسم دنبالم نیاد..

ولی یه خانم دکتر مهربون حسابی هوامو داشت و با تشویق های اون دو ساعته پسرم متولد شد..

خدایا شکرت

افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

خدای عزیزم شکرت

بهار است و بهار است

البته بهاری که رو به پایان است

8 خرداد ماه رو می گذرونیم و نمی دوم از چی و از کی بگم.

ما برگشتیم به شهر کوچک و آروممون و همه تعجب کردن که چطور امیرخان که بچه تهرانه و عمری ائنجا گذرونده راضی شده بیاد این شهر کوچیک! در حالیکه من راضیش نکردم و پیشنهاد خودش بود..

فعلا اینجا با درآمد اجاره خونه تهران زندگی می کنیم و من در انتظار خرید یه دوربینم که اینجا کار کنم و امیرم مترصد انجام یه کار آنلاینه..

وقتی رسیدیم به شهر آبی زادگاهم یه مدت خونه مامان موندیم و دنبال خونه گشتیم و من کلی از مدل خونه ها و قیمتشون ناراضی بودم تا اینکه لطف خدا شامل حالمون شد و با معرفی دخترخاله جان یه واحد رو که تو ساختمونشون تخلیه شده بود اجاره کردیم..

واحدی که قیمت مناسبی واسه اجاره داشت و هم جای خوبی بود و از همه مهمتر دخترخاله که طبقه پایینمون هست و ریحانه تقریبا هر روز با بچه هاش بازی می کنه.

تو این مدتی که بخاطر ویروس کرونا همه قرنطینه بودن و نه عید داشتیم و نه هیچ مراسم و مهمونی خاصی وجود دخترخاله و بچه هاش خیلی کمک بزرگی بود و هم منو از افسردگی نجات داد..

ساره اینام تا وقتی بودن بیشتر روزها رو به گردش تو جنگل و طبیعت می گذوندیم و خداروشکر غربت ایام قرنطینه رو زیاد احساس  نکردیم..

خلاصه ما مهاجرت معکوس انجام دادیم و اگرچه جذابیت و هیاهوی تهران رو از دست دادیم ولی آرامش و تمرکزی بدست آوردیم که می شه بواسطه اون واسه آینده برنامه ریزی کرد و با مهارتهایی که داریم و امکاناتی که اینجا هست زندگی رو از نو بسازیم هرچند گاهی دلم برای تهران و خانواده همسر و دوستام تنگ میشه ولی هرجای دنیا که بریم عادت می کنیم...

راستی نینی پسره و آقا راستین نامگذاری شد..

19 مرداد هم منتظرم که بیاد بغلم..

 

امشب چه شبی است

۲۱ دی ماه ۹۸

آخرین شبیه که من تهران هستم سال ۹۱ اومدم به این شهر و ۹۸ دارم میرم...

هفت سالی که مثل تندباد گذشت من ازدواج کردم و بچه دار شدم و معاشرت کردم و آموختم و شاد و غمگین و داغون و هیجان زده شدم 

و امشب

لحظه ها رو می گذرونم به امید فردا و فرداهایی که در پیش دارم با امید و آرزوهای زیادی تهران رو به قصد زادگاهم ترک می کنیم...

تغییر در راهه

و یه عالمه ترکییات جدید

....

شب تلخیه امشب خیلی اتفاقا افتاده...

حاج قاسم ترور شده و ایران و امریکا وارد تنش شدن هواپیمای مسافربری با شلیک پدافند خودی سقوط کرده و سرنشینانش که اکثرا ایرانی بودن کشته شدن...

کشور و التهاب و درد و ماتم و تظاهرات فرا گرفته...

نمی دونم کی رنگ آرامش میبینیم

ولی می دونم آرامش از ذهن ما شروع میشه و از درون ما

میریم که به آرامش برسیم

خدا رو چه دیدی 

فرداهای قشنگی در انتظارمونه

خیلی قشنگ

سرماخوردگی و خداحافظ تهران

دارم میمیرم از این همه فشار بیماری

از اون بدتر وقتیه که بچه ت هم مریضه ...زکام شدم و بدن درد و لرز و آبریزش ریحانه هم تب و سرفه های سهمگین...

همسر یه هفته س داره مریض داری می کنه..

مامان هم هستش کمکمونه...

این روزا روزهاییه که اتفاق های مهمی واسمون افتاده و مارو در مسیر تغییر و حرکت قرار داده..

بله نی نی دوم در راهه

تهران بشدت آلوده س

تصمیم گرفتیم خونه رو اجاره بدیم و تهران رو به مقصد آسمان آبی فسا ترک کنیم

شاید یکی دوسال شاید کمتر شاید هم بیشتر...


شاید این همه تصمیم یهویی سیستم ایمنی بدنمو ضعیف کرده چون هنوز هم متحیرم از رفتن هرچند منطقی و عاقلانه هستش و باید بریم...


بیشترین درگیریهای فکریم تنها موندن ساره است...و نقشه هایی که واسه زندگی در تهران داشتم و عملی نشد...


ولی باید رفت...باید گذاشت و گذشت...شاید وقتی دیگر شاید جایی دیگر


فردا خوب میشم

و فکر می کنم

و بسته بندی می کنم

و خودم رو به برنامه می رسونم

فوق لیسانسه ها

تلوزیون روشنه و سریال فوق لیسانسه ها پخش میشه...امیر در حال دیدنه هر چند ما کلا تی وی نگاه نمی کنیم...ریحانم در حال بازیه با هرچی که بدستش میاد.. فعلا چند تا بالش گذاشته و وسایلاشو خرگوش و عروسکاشو آورده چیده اونجا... منم داستان می خوندم و سایتهای رویدادهای نویسندگی و داستانی رو چک می کردم.

عاشق ادبیا ت نمایشی شدم و آرزوم اینه که یه روز یه کتاب عالی و یه فیلمنامه قوی بنویسم..

کلاس های داستان نویسی هم ثبت نام کردم و تا الان دو دوره شو گذروندم متوسطه و پیشرفته..

امیر میگه امشب باید زود بخوابیم..ساعت خوابم به هم ریخته شبها دیر می خوابم و صبح ها دیر بیدار میشم...باید یه تکونی به خودم بدم و یه برنامه پیاده روی صبح گاهی بچینم واسه خودم تا با این انگیزه صبح ها زودتر از خواب بیدار شم.

به مامانم زنگ زدم یک خونه کارای بنایی می خواست که انجام شده خداروشکر...

هوا سرد شده...