شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین
شکر پنیـــــــــــر

شکر پنیـــــــــــر

به اندیشیدن خطر مکن / روزگار غریبیست نازنین

سفر دو روزه

سلام

پنج شنبه صبح همسری چند ساعت زودتر مرخصی گرفت و منم زودتر چمدون بستم و با مترو خودم و رسوندم خونه برادر شوهر تا با اومدن همسری چهارتایی به اضافه نی نی شش ماهه برادر همسری دو روزی بریم شاهرود شهر زمان دانشجویی همسر اینا..قرار یه گردهمایی داشتن با دوستان اون دوره شون که اکثرا متاهل شده بودن و با خانمهاشون تشریف آورده بودن و بعضا بچه هاشون...خلاصه خیلی خوش گذشت جمع باحالی بود و کلی خندیدیم...مخصوصا یه دوست تپل شمالی و یه دوست شاهرودی داشتن که خود گنبد نمک بودن از بانمکی...خلاصه اینا خیلی از این شهر خاطره داشتن و ما رو گوشه گوشه شهر گردوندن و از هر جا یه خاطره داشتن که با آب و تاب واسمون تعریف می کردن و کلی افسوس اون دوره رو می خوردن شبش هم توی مهمانپذیر تا نصف شب خاطره تعریف می کردن این وسط چشای من داشت می رفت از خواب خلاصه عذرخواهی کردم و بدو رفتم خوابیدم همسری هم اومد...ما که رفتیم لالا بقیه هم تشریفشونو بردن...

جمعه بعداز ظهر هم باروبندیل جمع کردیم و برگشتیم...شب خونه پدرهمسر شام موندیم و برگشتیم خونه و خوابیدیم تا الان...همسری رفته سرکارش و من نشستم پای لپ تاپ..خدا رو شکر توی گردهمایی دو دست غذا کش رفتم و الان تو یخچاله وگرنه باید ناهار درست می کردم

آخ جون

جدایی

امروز صبح مامان و داداش رفتن و من بعد از یک دل سیر گریه کردن هنوز دلم گرفته...

عروسی و پاتختی

دوشنبه یک مهر بالاخره عروسی برگذار و خدا رو شکر به خوبی تموم شد..فرداش هم پاتختی داشتیم خونه عروس خانم...البته ما رسم پاتختی نداریم و مهمونها همه هدایاشونو توی عروسی تقدیم می کنند ولی تهرانی ها این رسمو دارن ما یک روز قبل از عروسی رسم حنابندان داریم که عروس و داماد کف دست همدیگر حنا می گذارند و خریدهایی که واسه عروس و داماد شده رو به مهمونا نشون داده و هدایای احتمالی خانواده هر دو طرف تقدیم می شه ولی اینجا این رسمو برگذار نکردیم البته...

بریم سراغ اصل ماجرا:

یکشنبه شب یک سری از مهمونها که حدود ده نفر بودن از جمله مادربزرگ و خاله و عمو و دایی از شیراز رسیدن و یکراست اومدن خونه ما و استراحتی کردن و شام مختصری خوردن و موقع خواب رفتن خونه ای که خانواده همسر خواهری واسشون در نظر گرفته بودن که البته خاله و شوهرش و مادربزرگ خونه ما موندن...اتفاق خنده داری که افتاد این بود که یکی از دوستامو عروسی دعوت کرده بودم که اشتباهی اون شب با شوهرش رفته بودن عروسی و وقتی زنگ زد به من و فهمید یک شب زودتر رفته حسرت خوردم که قیافه دیدنیشو ندیدم بیچاره کلی ضایع شده بود..دیگه همسرو فرستادم دنبالشونو و اومدن شام خونه ما موندن بعدم با داداش بردیم رسوندیمشون، فرداش هم دیگه نیومدن عروسی 

فرداش صبح زود بیدار شدم و صبحونه مهمونا رو دادم و ناهار گذاشتم...تا ظهر با کمک خاله و مامان مادربزرگو بردیم حموم و  آماده شدیم رفتیم آرایشگاه بینیم خواهری در چه وضعیه...خداروشکر آرایشگاه نزدیک خونه ما بود و با وجود ترافیک شدید یک مهر به موقع رسیدیم...خدایی خواهری عروس خوشگلی شده بود عکاسش که می گفت هالیوودی شدی چون لاغر و قد بلنده کارش تقریبا تموم بود و کمکش کردم ژپون لباسش رو بپوشه و سرویس جواهرشو ببنده ناهارشم دادیم خورد بیچاره کلی گرسنه بود و چیزی نمونده بود ضعف بگیردش. زنگ زدیم داماد بیاد دنبالش برن باغ واسه عکاسی..بعد از اون سریع با مامان و خاله  برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و نزدیک های ساعت سه دوباره رفتیم آرایشگاه موهامونو خوشگل موشگل کنیم ایندفعه همسری رسوندمون...خلاصه اوضاعی بود شلوغ پلوغ هر کی دنبال یه کاری می دوید داداش بزرگه رو که اصلا نمی دیدیم همسری هم طفلی همش یا خونه داماد میوه می شست یا دنبال مهمونای در راه مانده ما بود که یه وقت آدرسو اشتباهی نیان...این وسط اتفاقای دیگه ای هم افتاد از جمله قهر و ادا اصول های شوهر خاله کوچیکه سر مسائل بی خودی و این حرفها...بالاخره عصر شد و ما از آرایشگاه اومدیم و من خاله و شوهر خاله و مامان و مادربزرگو رسوندم تالار و همسری و داداش کوچیکه رفتن دنبال بقیه مهمونا...

عروسی از دیدگاه مهمونا و آقایون خیلی خوب بود ولی از نظر من و خواهری خیلی کم و کسر داشت...موزیک ها خوب انتخاب نشده بود فیلمبرداز دیر اومد...مدت زمان جشن کوتاه بود و خدمه چپ و راست از هر کی می دیدن و گیر میاوردن انعام می خواستن از جمله خواهر و برادر عروس و داماد...خود عروس و داماد و خلاصه کس و کارهای درجه یکشون...از اون بدتر آخر جشن و موقع عروس کشون بود که فیلمبردار گشاد پاشو کرده بود تو یه کفش به داداش بزرگه می گفت منو باید برسونی خونم بیچاره داداش بزرگه مونده بود چیکار کنه راهشم دور بود بالاخره داماد پول آژانسشو حساب کرد و خانم محترم با کلی عشوه و نیش و کنایه تشریفشو برد...خدایی با این کاراشون زهر مارمون کردن...خواهری که اصلا راضی نیست از عروسیش همش میگه خدا کنه فیلم و عکس هام خوب دربیاد ولی من فک می کنم ما زیادی حساسیم که اینطوری فک می کنیم کلا اون روز خیلی فشار اومد بهمون تا عروسی تموم شد...خدا رو شکر که تموم شد. همسری قدغن کرده بود جلو دوربین برقصم ولی یه جاهایی بالاخره جوگیر شدم وااااااااااااااای خدا کنه نفهمه 

خلاصه فرداش هم پاتختی بود که ملت اومدن و کادوهاشونو تقدیم کردن... همون روز عصر هم مهمونای شهرستان ما خداحافظی کردن و چایی و یخ از خونه ما بار زدن و رفتن

به طور کلی من خوشحالم که واسه خودم عروسی نگرفتم چون واقعا عروسی راه دور دردسرهای بی شماری داره بعضی وقتها می گم شاید در آینده حسرتشو بخورم ولی فکرشو که می کنم می بینم من که جشن عقد زیبا و مفصلی داشتم پس دیگه چرا حسرت بریز و بپاش و دردسر رو بخورم اونم با این همه خرج گزاف و اضافی توی تهران....

با اینحال واسه خواهری و همسرش آرزوی خوشبختی و سلامتی و پولداری دارم

در پایان اینم بگم که به همسر فهمیده و مهربونم افتخار می کنم...

خدایا شکرت



عروسی نزدیک می شود

دیگه چیزی به یک مهر و عروسی خواهری نمونده کارتهای عروسی رو پخش کردیم...دو روز پیش وقت آرایشگاه داشتیم و رفتیم موهامونو رنگ کردیم البته خواهری زیاد از رنگ موهاش راضی نیست ولی من خیلی دوسش دارم رنگ و مش با تم نسکافه ای  خواهری واسه عروسیشم از همین آرایشگاه وقت گرفته الانم رفتن باغ ببینن واسه عکاسی و اینا...هفته پیش پارچه های هدیه مادرشوهرو که رو دستم باد کرده بود بردم یه خیاطی حسابی و تا ظهر دو دست لباس شیک مجلسی (کت و دامن و یه لباس پیراهنی که روش گیپور کار شده) دوخت و تحویلم داد...کلا این خیاط سفارشاتو یک روزه تحویل می ده به شرطی که صبح زود خوابو بی خیال شی و دم خیاطی وایساده باشی...خوده خانمه برش می زد و حدود پانزده خیاط سفارشاتو آماده می کردن فکرشو نمی کردم از این پارچه ها لباس های به این خوبی دربیاد اونم من که اینقدر مشکل پسندم...خلاصه لباس عروسی و پاتختی هم آماده شد مامانم هم پارچه خریده و قراره شنبه باز بریم اونجا...

مهمونا پس فردا می رسن و احتمال 90 درصد مستقیم میان خونه ما و من بیچاره باید کلی مسئولیت قبول کنم...توکل به خدا..هرچند که خیلی خوشحالم و می دونم که خوش می گذرههمسری عزیزم هم قول همکاری حسابی داده

کارهای خرید جهیزیه واسه خواهر دیگه تقریبا تمومه و فقط مبلمانش شنبه آماده می شه..من عاشق مبلمانشم طرحه فنجونی و رنگ های فوق العاده گرم و چرک تاب با کوسن هاس خیلی ناز که کلا یک و نیم بیشتر واسش درنیومد البته بدون میز جلو مبلی..ما کلا با خرید سرویس چوب از یافت آباد و دلاوران مخالفیم چون الکی گرونه و در عوض واسه خواهری رفتیم شهرک ولی عصر که فوق العاده قیمت ها مناسب بود...مبل ها بیاد حتما عکسشو اینجا قرار می دم..

دیگه اینکه هوا خوبه امیدوارم همه چی خوب تموم شه...


فراز زندگی همین روزهاست

چیزی به عروسی خواهری نمونده و من از حالا استرس دارم... خرید لباس و دوخت و دوز و آرایشگاه یک طرف مهمونهای شهرستانم یک طرف که احتمالا مسئولیتشون با منه.. وقتی هم نمونده تازه کارهای خواهرم مثل چیدمان جهیزیه و خرید های باقی مونده و یه سری کارهای دیگه هم هست..البته خانواده همسر خواهری به اندازه کافی زبلن و تا الان کلی تو خرید و چیدمان بهش کمک کردن طوری که زباد به من نیاز نبوده...الانم فکر کنم رفتن فرش بخرن..

دیروز با خانواده همسری رقتیم امامزاده داوود هوا عالی بود و با پدرشوهر خوش سفرم واقعا خوش گذشت..ناهارم که جوجه زدیم..

عصری هم رفتیم یه سر به خواهری زدیم و برگشتیم خونه...امروز تنهام و همسر شبکاره و احتمالا شب پیش خواهر می مونم..

تا شب وقت دارم فکر کنم..

وقتی تنهام دوس دارم فقط فکر کنم...

کارهای خونه و شام و ناهارم تعطیل..