-
اولین دستمزد
سهشنبه 1 مردادماه سال 1398 00:33
چیزی به پایان کلاس عکاسیم باقی نمونده ولی من کار کردن رو شروع کردم و خدا رو شکر امشب اولین دستمزدم رو بابت عکاسی از کیانا کوچولو دریافت کردم... فقط خداروشکر می کنم که از پسش براومدم و مادرش راضی بود
-
ترک ما کردی و با خاک هم آغوش شدی
سهشنبه 21 خردادماه سال 1398 18:39
امروز بیست و سومین سالگرد فوت بابای قشنگمه بابا فوت نکرد شهید شد ولی ترجیح دادن که بهش نگن شهید... اون روز نحس همین امروز و اون شب نحس دیشب بود که همسایه ها جمع شده بودن تو کوچه و پچ پچ می کردن اون روزها همه بیشعور بودن و فهم و عقل درستی رو در ارتباط و تعامل با زنی که همسرش و بچه های کوچکی که پدرشون رو از دست دادن...
-
رمضان کریم
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1398 04:54
هیچی دیگه امروز ۶ رمضان ۱۴۴۰ هستش و من سحر بیدار نشدم و خواب موندم.. منم و یه روز طولانی تا افطار... خدا خودش قدرتشو بهم بده بتونم روزه بگیرم.. دیشب ریحانه خوابش میومد و بت یه گریه طولانی بالاخره خوابید.. دلش می خواست نخوابم و باهاش برم نقاشی بکشه بچم.. امروز باید براش جبران کنم و یه دل سیر نقاشی کنیم و کتاب بخونیم..
-
یه روز اردیبهشتی
یکشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1398 14:23
تازه از حموم اومدیم بیرون منو و ریحانه... واسش سوپ گرم کردم داره با خرگوشش می خوره خودمم یه قهوه ریختم و لم دادم رو مبل و همین الان تمومش کردم.. امروز کلاس عکاسی دارم و باید یه تکون به خودم بدم.. دو ساعت دیگه باید برم و تا اون موقع خونه رو مرتب کنم و غذا بدرستم و ریحانه هم ببرم خونه خواهر جان.. دی روز نمایشگاه کتاب...
-
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1398 12:55
امروز یازدهمفروردینه خیلی دوس داشتم دفتر خاطرات داشتم و به جای وبلاگ اونجا می نوشتم قلم و کاغذ انرژی دارن و قدرتی بهممیدن که انگار هرچی از امید و آرزوهایم اونجا می نویسم جون می گیرن و به واقعیت تبدیل میشن. به زودی دفتر هم آماده می کنم و هم اینجا و هم اونجا می نویسم. هوا عالیه و سال پربارشی رو شروع کردیم...بعضی نقاط...
-
بهمن پر رمز و راز
یکشنبه 28 بهمنماه سال 1397 23:04
اینا ۳۵ ساله شدم.. همیشه تصور می کردم ۳۵ سالگی چه شکلیه! هیچ شکل خاصی نیست درست مثل ۲۵ سالگی فقط یه تفاوت داره از نظر من و اونم معنا هست... معنای زندگی تغییر می کنه...می دونی دیگه باید به زندگی چجوری نگاه کنی چون فرصت ها مثل ابر در گذره و دیگه نباید اجازه بدی این ثروت عظیم به راحتی از چنگت فرار کنه... تولد من و امیر...
-
روزهای پرماجرا
دوشنبه 3 دیماه سال 1397 23:02
تقریبا یک ماهی هست که مامان اومده تهران و خونه من و ساره در تردده... چند روزی هم هست که من و ریحانه زکام شدیم و آبریزش و این حرفا خداروشکر ریحانه زیاد مشکل نداره ولی من بشدت مریض و کم حوصله و بی اعصابم سر درد و چشم درد و بینی درد دارم...گوش و بینیم هم کیپه..الان ریحانه و باباش خوابن منم کتری گذاشتم بخار بده و تو...
-
ما ایرانیها
سهشنبه 22 آبانماه سال 1397 16:16
نمی دونم این رفتار ناشی از ظرفیت و بلوغ روانی پایینه یا اسمش یه چیز دیگه س اینکه تا از یکی تعریف و تمجید می شه رویه طرف عوض میشه و از حالت خاکی و متواضع بودن تبدیل میشه به نماد خود فرشته پنداری و بقیه رو به هیچ جاشون نگرفتن! نمونه اش فوژان و ننه نیلا! قضیه فوژان اینه که تو گروه واتسآپ یه عضو معمولی بود مثل بقیه ولی...
-
پاییز
یکشنبه 20 آبانماه سال 1397 09:56
همیشه خاطرات پاییز واسه من پررنگ تره...دلیلش نمی دونم چیه شاید یک نوع کاریزمای شدید باشه که فقط فصل پاییز این موهبتو داره شاید هم سرماست که باعث میشه بیشتر خونه بمونیم و عمیق تر فکر کنیم.... نیمه آبان ماه و نیمه پاییز رو می گذرونیم..پنج شنبه تولد ساره بود که رفتیم خونشون و براش کادو بردیم همون موقع هم پدرشور و...
-
یه روز دیگه
جمعه 11 آبانماه سال 1397 23:55
شبه و همه خوابن.. امروز با یکی از دوستان خانوادگی رفتیم باغ پرندگان بچه ها خیلی شاد بودن و بازی کردن.. ولی من غمگینم بعد از یه مدت روتین زندگی کردن و احساسات تکون نخورده امشب غمگینم. دلم نمی خواد غصه دار و بی حوصله باشم ولی هستم .. تقصیر خودمه تقصیر امیرم هست.. امیدوارم فردا روز خوبی باشه..
-
به من نگو دوستت دارم که باورم نمیشه
دوشنبه 25 تیرماه سال 1397 13:42
همین
-
دلم گرفته
دوشنبه 25 تیرماه سال 1397 01:04
تیرماه گرم تابستان ۹۷ داره به آخر میرسه نیمه شبه و همه خوابیدیم... من اما دارم اشک میریزم...غصه دارم...دنبالچه م بشدت درد می کنه.. کی تلخی ها تموم میشه؟ کی منم از ته دلم قراره شاد بشم.. خدایا کمکم کن
-
دختر شیرین زبونم
دوشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1397 20:30
یه عصر بهاری اردیبهشتی رو می گذرونیم...به امید خدا آخر هفته ماه رمضون شروع میشه.. دقیقا نمی دونم از کی اینجا ننوشتم.. الانم اومدم چندتا از شیرین زبونیهای ریحانه رو که هیچ دوربینی نمی تونه ثبت کنه اینجا بنویسم.. چند روز پیش گفت آب می خوام بهش آب دادم یهو گفت یاحسین! امروز هم داشتم سرفه می کردم پرسید مامان خوب شدی؟ گفتم...
-
نگارم در بر
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1396 00:19
دختر قشنگم، ریحانه عزیزم این اولین شبی هست که بدون اینکه ازم بخوای بخوابونمت سرتو آروم گذاشتی رو بالش پتو کشیدی رو خودت و کنارم خوابیدی و خوابت برد... بدون گریه و بهونه گیری و بدون اینکه منو خسته کنی... تو دیگه بزرگ شدی دختر قشنگم...آغوش من دیگه برای تو کوچیکه.. خانم من دختر دوساله من دلم برای روزهای نوزادیت تنگ شده...
-
داغونم
شنبه 14 بهمنماه سال 1396 23:48
ریحانه بالاخره امشبم با کلی اشک و ناله خوابید..اللن تو بغلم خوابه نگاش می کنم و به پهنای صورت اشک می ریزم. خالم بده افسرده شدم انگار ..بچم بزرگ شد دیگه از بغلم رفت..دلم یه ذره شده واسه شیر دادن واسه چسبوندن تنش به تنم و تا صبح عطر تنشو استشمام کردن.. دلم لک زده لکککک
-
شب فراق
شنبه 14 بهمنماه سال 1396 06:25
اشکام بند نمیاد...دیشب ریحانه رو از شیر گرفتم نه اصولی و به مرور بلکه یه دفعه...دلم خیلی گرفته دلم آغوششو می خواد بوی تنشو می خواد
-
بی حوصلگی
شنبه 25 آذرماه سال 1396 00:01
یه مدته حوصله خودمم ندارم چه برسه به نوشتن..الانم اومدم یه چی بنویسم که نوشته باشم و آذر ماهم بی نوشته نمونه... خلاصه بنویسم: هوا سرده نمیشه زیاد جایی رفت عاشق دخملمم امیر مریضه سرما خورده مامان تهرانه دماغم کیپه امروز مهمون داشتیم عمه امیر و دختر و دامادش و بچه هاش چیزی به یلدا نمونده
-
یک دقیقه تا بی مهری
یکشنبه 30 مهرماه سال 1396 23:59
االان که می نویسم فقط یک دقیقه مونده به پایان مهرماه ۹۶ و من بدو یادداشت رو ثبت کردم که مهرماه از دستم نره و بعد ادیت کنم... همین الان قسمت اول سریال ویکتوریا رو دیدم و اومدم تو تخت دراز کشیدم...همسر و ریحانه خوابن... امروز حسابی با دیدن دوستام که از زمان بارداری با هم دوست بودیم سر شوق اومدم ریحانه هم کلی با دوستاش...
-
پاییز اومد
شنبه 1 مهرماه سال 1396 18:00
امروز اول مهره و هوا حسابی خنک شده این روزها بشدت به حال و هوای روزای مدرسه و دانشگاه فکر می کنم من حتما باید دکترا قبول شم و اون روزای خوب رو تکرار کنم..به امید خدا از امروز که اول مهر و شنبه هست شروع می کنم......دیشب همسر جونم کارتمو شارژ کرد و امروز با مامان و ریحانه رفتیم حسابی گشت و گذار ناهار کباب زدیم و بعدم...
-
,واکسن هجده ماهگی
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1396 00:18
دلبر مامان واکسن زده و از صبح داغ و بی حاله و نمی تونه راه بره...تا الان دو بار شیاف گذاشتم براش و از دو ساعت پیش خوابیده..امیدوارم فردا بهتر باشه و حداقل بتونه غذا بخوره.. بچم امروز نه شیطنتی کرد نه اسباب بازیهاشو آورد وسط خونه پخش و پلا کرد نه پارک رفت و نه فضای خونه رو از صدای جیغ و خنده هاش پر کرد...چقدر دلم از...
-
عید غدیر مبارک
شنبه 18 شهریورماه سال 1396 00:31
فردا شنبه هجده مرداد عید غدیره و تعطیله...هوا خنک شده.. همه خوابن مامان هم یه مدته پیشمونه...از ولایت که اومدم چند روز بعدش با داداش اینا اومد تهران اینجا تقسیم شدن مامان به خواهر اینا پیوست و با هم رفتن مشهد... داداش اینام رفتن شمال...یه هفته بعد همه برگشتن تهران..فرداش داداش اینا رفتن ولایت و مامان فعلا پیشمون...
-
بازگشت از سفر
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1396 03:41
چند روز یه که از سفر و منزل پدری برگشتم تهران...دو هفته ای با ریحانه رفتیم و برگشتیم کلی به من و بخصوص به ریحانه خوش گذشت و بازی کرد و مهمونی و گردش رفت روحیه گرفت...ولی بالاخره برگشتیم به تهران و باز گوشه خونه باید روزها رو سر کنیم... تا ریحانه یکم بزرگ نشه نمی تونم برای خودم برنامه ریزی خاصی بکنم چون کسی هم ندارم...
-
شب است و شمع و شراب و شیرینی
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1396 22:41
شب و شیرینی هست ولی شمع و شراب نه خخخ.... ساعت از ده و نیم شب گذشته و طبق معمول وقتهایی که همسر و ریحانه خوابن من میام اینجا و می نویسم... خانواده همسر جمعه پیش ناهار تشریف آوردن منزل به صرف زرشک پلو مرغ و مخلفات و حسابی به همه خوش گذشت، چند قلم کادو هم بمناسبت خونه جدید آوردن که البته اگه می دونستن این خونه رو خریدیم...
-
سردرگمی
دوشنبه 9 مردادماه سال 1396 00:03
تقریبا تو خونه جدید جا افتادیم و خیلی دوسش داریم مخصوصا پاسیو که با ایده های همسر قراره تبدیل به یه گلخانه خوشکل بشه که دوتایی بشینیم اونجا قهوه بخوریم و گپ بزنیم...یه خرده خرید کوچولو هنوز مونده که ان شاءالله اونم انجام میدیم... قراره آخر هفته خانواده همسرو دعوت کنیم و از چیدمان خونمون رونمایی کنیم... ساعت نزدیک...
-
غروب غم انگیز ۲
یکشنبه 25 تیرماه سال 1396 01:10
اینبار مریم میرزاخانی نابغه ریاضی که چقدر پزشو میدادیم... از صبح که خبر فوتش شنیدم حالم شدیدا گرفته س و اشک ریختم براش... درد درد درد
-
غروب غم انگیز یک فرشته
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1396 02:41
امشب هم از اون شبهای اشک و درده که اومدم و مطلب می نویسم... آتنا کوچولو کشته شده توسط یه قاتل حروم لقمه کثیف و ما ملت مثل مار داریم از درد این داغ به دور خودمون می پیچیم... منم دختر کوچیک دارم دلم رو آبه مضطربم مضطرب..کی این کابوس ها تموم میشه! دیروز بازار بودم یه لحظه از ریحانه غافل شدم رفته بود تو مغازه بغلی..خدامی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 خردادماه سال 1396 02:16
امشب مراسم شب قدر رو با ریحانه رفتیم منتها به ساعت نکشید که بساطمونو جمع کردیم و برگشتیم ، از بس این دخمل بازیگوش بدو بدو کرد و نذاشت یه دقیقه بشینیم... اینم از مراسمهای احیای امسالمون فکر نمی کنم تا یکی دوسال دیگه ما بتونیم خارج از خونه احیا بگیریم..
-
شب قدر
جمعه 26 خردادماه سال 1396 02:12
دخترم خوابید و نتونستم این مراسم احیا شب بیست و یکم رو با دوستم به امامزاده برم... همینجا تو خونه بیست و پنج فراز دعای جوشن رو خوندم...ان شاءالله بتونم اعمال دیگه ای هم بجا بیارم... الان کنار ریحانه دراز کشیدم... همسر دعای ابوحمزه می خونه
-
باز هم خرداد پر از حادثه
جمعه 19 خردادماه سال 1396 01:55
ساعت نزدیک دو نیمه شبه و کماکان ماه مبارک رمضان رو سپری می کنیم... دیروز روز عجیبی بود...حملات تروریستی توی شهر اتفاق افتاد و عده ای مردم بی گناه کشته شدند...نمی دونم چه خبره تو دنیا هر روز و هر روز داره قتل و کشتار مردم اتفاق میفته و خدا می دونه کی وقت نغمه سرایی عشق می رسه کی ریشه دجال و تبهکاران از این دنیای قشنگ...
-
خونه خریدیم
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1396 13:16
بالاخره خونه دار شدیم... و الان اسبابا همینطور ولو وسط خونه هستن...کارای آشپزخونه تمومه و فقط اتاق خوابها و پرده ها و یه خرده تعمیرات مونده... ماه رمضان اومده سفره پربرکتشو پهن کرده