-
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت
شنبه 6 خردادماه سال 1396 18:40
از دیشب تو دلم یه غصه بزرگه...یه نفر بهم توهین کرد...یه نفر که خیلی بهمون نزدیکه... دیشب تا صبح گریه کردم و غصه خوردم... تصمیمات مهمی برای زندگیم گرفتم..دیگه می خوام برای خودم زندگی کنم...برای خودم و همسر و دخترم... دیشب تجربه خیلی خوبی بدست آوردم اینکه دیگه نباید بخاطر دیگران و ملاحظه بزرگتری از خود واقعیم دور بشم.....
-
Yeeeessss
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1396 12:50
خداروشکر اونی که می خواستیم رای آورد... به قول حافظ آخر اردیبهشت روحانیست
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1396 23:24
شبه و ما چتدساعتی هست که از بیمارستان مرخص شدیم...ریحانه مریض بود اسهال و استفراغ و تب داشت. دکتر تا معاینه کرد دستور بستری داد طفل معصوممو بردن آنژوکت بهش وصل کردن و با کلی ضجه آوردنش پیشم منم فقط اشک می ریختم و امیر دلداریم می داد نذاشتن بچمو بغل بگیرم بردنش تو یه اتاق خودشون وصل کردن... دو شب گذشت و ریحانه خیلی...
-
ادووو
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1396 13:47
فقط اومدم اینو بنویسم برم ریحانه امروز زنگ زده به باباش گفته ادوووو (الوووو) اتفاقی شماره رو گرفته بوده باباییش هم تو جلسه بوده کلی تو دلش خندیده ولی نمی تونستهم جواب بده
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1396 16:12
اردیبهشت قشنگ رو می گذرونیم. این روزا دنبال خونه می گردیم قراره از این محل بریم...اوایل دنبال آپارتمان واسه رهن کامل می گشتیم ولی الان با اوکی دادن پدرشوهر تصمیم گرفتیم بخریم ودیگه هرسال هول تمدید و رهن و اجاره نداشته باشیم... حالا وسواس گرفته مارو نمی دونیم چیکار کنیم چیکار نکنیم...چند تایی معیار و ملاک رو اولویت...
-
عید
شنبه 12 فروردینماه سال 1396 01:35
تقریبا یک هفته ای هست که اومدیم ولایت واسه تعطیلات عید...چند روز اول حسابی خوش گذشت...تولد و مهمونی و اینا بچه ها هم خیلی خوب و خوش اخلاق بودن... ولی هر چی اون چند روز خوب بود روزای بعد با مریضی بچه ها و بدخلقیشون گذشت...ریحانه تب کرد و بی حال شد و گریه پشت گریه فقط هم چسب من و باباشه و کم اشتها شده...از اونورم محمد...
-
عید آمده است وای وای عید آمده است
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1396 12:19
امروز دوم فروردینه و همه جا تعطیل...یه سکوت و آرامش خاصی تو تهران حاکمه..کاش همیشه همینطوری بود همسر میگه ظرفیت زیستی تهران همینقدره حدود دو میلیون نفر...فقط یکم سرد شده که نمیشه زیاد با بچه تو فضای باز موند... ما این روزها تا ششم که بریم ولایت تهران گردی میکنیم.اکثر دوست و آشنا و فامیل هم مسافرتن خانواده همسر که همه...
-
نرم نرمک میرسد اینک بهار
شنبه 28 اسفندماه سال 1395 23:18
دو قدم بیشتر به لحظه تحویل سال 96 نمونده تقریبا کارامونو انجام دادیم و منتظر عیدیم... مامان خونه ماست فردا روزه مادره قراره با خواهری اینا برن شمال.. تفلد ریحانم بخوبی و خوشی برگزار شد... جگر گوشم این روزا کلمات جدیدی به زبون میاره..مثلا وقتی صدای زنگ تلفن موبایل یا آیفون میشنوه با زبون شیرینش میگه کی بووود؟ قندک خودمه
-
بیا شمع ها رو فوت کن
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1395 00:59
سلام سلام ماه قشنگ اسفند با بوی بهارش اومده پارسال که بوی بهار با عطر ریحان مخلوط شده بود و امسال هم همینطوره... فردا تولده عزیز دردونمه عشق مامان ریحانه خانم... خیلی حس خوبیه که امسال اولین سال تولد دخترمو جشن میگیریم...دختر خود خودم...شیرین زبونم که این روزا واسش میمیرم بسکه قند و نبات شده مثلا همین امروز دستمال...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 بهمنماه سال 1395 13:11
ریحانه داره با عروسکش بازی می کنه هرازگاهی هم میاد یه سر میزنه ببینه دارم چیکار می کنم! کمتر از یکماه دیگه تولدشه فعلا واسش یه پیرهن خریدم فقط.. این روزا همه جا برف و بارون و سیلابه. واقعا خداروشکر کشور رو خشکسالی فراگرفته بود، اتفاق بد گرد و غبار و ریزگردهای خوزستانه که هممون واسه مردمش ناراحتیم... امروز خواهری میره...
-
دی ماه پر از غم
شنبه 2 بهمنماه سال 1395 13:16
امروز اول بهمنه و همه جا بخاطر حادثه آتش سوزی و ریزش پلاسکو که باعث کشته شدن آتش نشان های بی گناه شد ماتمکده شده... کلا دی ماه خوبی نداشتیم...چند تا فوت از جمله رحلت آیت الله هاشمی و چند تایی حادثه.. دیشب اونقدر افسرده بودیم با همسر و ریحانه و مجتبی برادر شوهری و خانمش شام رفتیم بیرون..از اونورم گل گرفتیم بردیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 دیماه سال 1395 00:28
جمعه بالاخره مهمونی پاگشا جاری آخری و جشن دندونی ریحانه با همه دردسرها و خستگیهاش تموم شد..به همه خوش گذشت ریحانه هم کادوهای خوشگلی گرفت.. جیگر مامان حسابی با نمک شده و کارای باحالی میکنه ملحفه رو میگیره جلو چشاش مثلا دالی بازی میکنه! یه تلفن اسباب بازی داره گوشیشو میگیره بغل گوشش حرف میزنه! یعنی کشته منو این فسقلی نه...
-
پایان یلدا آغاز آشنایی
چهارشنبه 1 دیماه سال 1395 12:28
باورم نمیشه شش سال از اولین دیدار من و عشقم در اول دی ماه گذشته! چه روزایی بود خدایا.. امروز اومدم تشکر کنم از خدای مهربونم بخاطر اون آشنایی و آشیانه گرمی که الان به یمن اون عشق دارم... خدایا هزار بار شکرت به همه بندگانت مزه این عشق رو بچشون همه رو در این لذات پاک و آسمانی سهیم کن همانطور که به من و همسرم دادی
-
میگذره
یکشنبه 21 آذرماه سال 1395 18:30
خبری نیست جوجم خوابه منم کنارش دراز کشیدم و سرم تو گوشیه.. خونه سرده کتری گذاشتم رو گاز بخار بده بدنم انگار سرما رفته داخلش درد داره.. همسر بخاطر کار جدیدش تا ساعت هشت شب نمیاد.. خیلی حوصلم سرمیره با اینکه ماشین گذاشته ولی فرصت نمیشه جایی برم رسیدگی به ریحانه خیلی وقتمو می گیره...هوا هم زود تاریک میشه.. چند روز پیش با...
-
ریحانه داره یه دندون
سهشنبه 16 آذرماه سال 1395 00:15
نمی دونم چند وقته نیومدم بنویسم هرچی هست زیاده از نظر خودم..با داشتن یه دخمل نه ماهه بلا و کنجکاو که همش نیاز به مراقبت و رسیدگی داره واقعا وقت نمی کنم تمرکز خاصی هم واسه نوشتن ندارم... بعلاوه رسیدگی به کارای خونه و همسر هم هست...فقط گاهی آخر شبها یکی دو ساعت به خودم وقت می دم و مطالعه یا وبگردی میکنم.. من عاشق این...
-
تولد تولد
یکشنبه 16 آبانماه سال 1395 16:59
امروز شانزدهم آبانه یه هفته ای هست که از ولایت برگشتم...درکل خوش گذشت خداروشکر... امروز تولد خواهرم مصادف شده با هشت ماهگی ریحانه جونم... چندتا عکس ازش گرفتم و بقیه میمونه واسه وقتی رفتیم خونه خاله جون کیک بخوریم! من و ریحانه هردو سرما خوردیم البته بهتر شدیم طفلکم خوب شه غمی نیست که من مریض باشم... از صبح ناهار پزیدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 مهرماه سال 1395 12:04
روز تاسوعاست...اولین محرمی هست که نی نی دارم..دلچسب بود..هر شب با ریحانه و همسر می ریم هیئت رو به رو خونه و یه دل سیر عزاداری می کنیم...ریحانه دخمل خوبیه و اصلا بی قراری نمی کنه فکر می کردم اذیت بشه و در اون صورت نمی بردمش ولی انگار از صدای بلندگو و محیط تاریک خوشش میاد.. مراسم شیرخوارگان هم رفتیم علیرغم اونچه فکر می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهرماه سال 1395 13:08
ناهار قرمه سبزی گذاشتم و رو گاز داره قل قل می کنه.. گفتم تا ریحانه خوابه بدو بیام اینجا یه کم بنویسم...راستش به وبلاگ نمی تونم زیاد اعتماد کنم می ترسم یه روز آرشیوم بپره و هرچی تا حالا نوشتم رو از دست بدم و احساسات و ماجراهامو فراموش کنم؛ قصد دارم مثل زمان دانشجویی سررسید خوشگل هر سال رو به این کار اختصاص بدم...ضمن...
-
ماه مهر
جمعه 2 مهرماه سال 1395 19:50
امروز دوم مهرماهه و ساعت نزدیک به هشت شبه.. از فردا شنبه سوم مهر مدرسه ها باز میشه و همسر گرامی می بایست تشریف ببرن سرکاررر منم تنها بمونم با ریحانه جوجووو... ریحانه فسقلی شش و نیم ماهه شده و غذای کمکی رو براش شروع کردم...فرنی و سوپ و حریره بادوم و آب و پوره میوه... غذا دادن به یه کودک شش ماهه ی خوشمزه خیلی خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 تیرماه سال 1395 06:14
صبح خیلی زوده...من یکمی اشک ریختم و به غصه هام فکر کردم.. همین
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1395 09:33
ماه رمضان شروع شده و دخمل خوشملمم سه ماهه شده الان ده روزی هست که اومدیم ولایت وان شاءالله فردا برمی گردیم تهران..مامان رفته مسجد جلسه ختم قرآن...من بخاطر شیردهی امسال از روزه معافم... خواهری تا چند روز دیگه وقت زایمانشه واسه همین باید برگردیم وگرنه یشتر می موندیم.. هواتقریبا گرمه..فامیلا یکی یکی اومدن و ریحانه رو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1395 18:35
امروز بیستم اردیبهشته و نی نی من ریحانه جونم دوماهو به سلامتی رد کرده پریروز هم واکسن دوماهگیشو زدیم..طفل معصومم اشکش درومد بعدم که اومدیم خونه بهش قطره استامینفن دادم خوابید..عصری هم خواهرم اینا اومدن خونمون که ریحانه همچین با بغض واسه خواهری آغون می کرد که انگار داشت واسش قضیه واکسنو تعریف می کرد! خاطره زایمانمو تو...
-
روزشماری
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1394 08:50
دکتر تاریخ زایمان رو 25 اسفند زده... امروز صبح دیگه حس کردم کم آوردم و زدم زیر گریه...هرچی به روزهای زایمان نزدیکتر میشم استرسم بیشتر میشه... فقط امید و توکلم به خداست... خدا کنه راحت بگذره و اذیت نشم و درد طولانی نکشم...
-
یلدای امسال
چهارشنبه 2 دیماه سال 1394 12:08
لحظات اذان ظهره و تو دلم دارم دعا می کنم... یلدای امسالمون هم با مهربونی همسر و هدیه و رستوران برام خاطره شد..خدایا شکرت.. از وسایل سیسمونی هم یه سریشو مثل ست کالسکه و کریر رو خریدیم که رنگش فیروزه ای طوسیه... مبارکه نی نی خوشملم باشه
-
دیر اومدم
جمعه 20 آذرماه سال 1394 20:12
نمی دونم چرا آبان ماه امسال از دستم در رفت و وبلاگم بدون خاطره ای از آبان امشب به روز میشه! درحالی که اتفاقات خوبی توی این ماه افتاد از جمله اینکه اوایل ماه که واسه سللمت نی نی رفتم سونو متوجه شدم نی نی گولو دخملیه نزدیک ده هفته از زمان سونو ان تی فکر می کردیم پسر داریم! هر چند خانم دکتر احتمال داده بود که پسره ولی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1394 21:58
امشب شب هشتم محرم و ساعت حدود ده شبه تو خونه تنهام همسر جونم رفته هیئت.. از بیرون صدای عزاداری میاد... دلم گرفته زیارت عاشورا با صدای سماواتی رو با نی نی گولو گوش کردیم و اشک ریختم و دلم سبک شد.. الان گرسنمه ولی هیچی میل ندارم و همین گرسنگی با خودش تهوع میاره..منتظرم همسر از هیئت بیاد و غذا بیاره عاشق غذاهای خوشمزه...
-
آزمایش غربلگری و بقیه چیزها!
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1394 22:28
جونم براتون بگه روز دهم شهریور بود که رفتم واسه آزمایش و سونو موسوم به ان تی که خودش ماجرایی داشت...همون روز زنگ زدم جای مورد نظر که نوبت بگیرم خانم منشی گفت تا ساعت دو خودتو برسون که همین امروز نوبتت بشه..منم هول هولی پاشدم آماده شم و قرار بود غذا ماکارونی باشه که زود حاضر شه و با خودمون ببریم آخه سونو خیلی نوبتاش...
-
شروع یازده هفتگی
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1394 11:19
گاهی با خودم می گم یه نی نی وبلاگ راه بندازم اونجا از خاطرات بارداریم بنویسم ولی خوب که فکرشو می کنم می بینم هی از این وبلاگ به اون وبلاگ پریدنو دوست ندارم..الان مهمترین لحظات عمرمو می گذرونم و چرا همینجا که روزمرگیهامو می نویسم از بارداریم چیزی نگم؟ بخصوص اینکه من خاطرات مامانا رو که تو نی نی وبلاگ می خونم می بینم که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 مردادماه سال 1394 10:09
اتفاق خوبی که این روزها افتاده عقد داداشم بوده که به سلامتی برگزار شد ولی من به خاطر حالم نتونستم تو مراسمش باشم دو ماه دیگم عروسیشه که امیدوارم اونموقع دیگه بتونم سفر کنم... دیشب قرص اندانسترون از تهوع و سرگیجه شدید نجاتم داد...امروز که خواستم یه دونه دیگه بخورم با خودم گفتم اول یه سرچ بزنم ببینم عوارضی نداشته باشه،...
-
تهوع
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1394 15:17
این مقوله رو دیگه پیش بینی نمی کردم اینکه شب از ترس تهوع فردا صبح خوابم نبره.. این روزا با نون تست و پنیر و گوجه و گردو و کاهو زنده م فقط همینو می خورم...تازه از دوازده ظهر به بعد بهتر می شم...اونم به شرطی که نخوام برم بیرون و ماشین سوار شم چون کافیه یه تاب تو خیابون بخورم که باز دلم زیر و رو شه...پنجره ها رو باز می...