-
یک اتفاق مبارک!
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1394 02:27
بالاخره اونروز رسید بالاخره اون دو خط موازی شد و بالاخره انتظار به سر رسید! خدایا شکرت بابت عیدی این ماه رمضان! این اتفاق مبارک مصادف با توافق هسته ای هم بود به فال نیک می گیرم
-
رمضان کریم
دوشنبه 8 تیرماه سال 1394 15:36
از وقتی ماه رمضون شروع شده پامو از خونه بیرون نذاشتم جز چند باری که مهمونی دعوت بودیم...نگرانم تو گرما تشنه شم. یاد اون روزهای دانشجویی بخیر که ساعت هفت شب اذون بود! چند تا کار ترجمه و ویراستاری دستمه یعنی به فایلها که نگاه می کنم فقط گشنه میشم و سرگیجه می گیرم صفحه رو می بندم و یا غرق افکار دور و درازم میشم یا تو وب...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 خردادماه سال 1394 21:32
این روزهای اواخر خرداد ماه یادآور روزهای سختی برای منه... روزهای رحلت بابا اون روزها که کلاس اول راهنمایی بودم وسط امتحان های ثلث سوم... خدایا چه روزهای سختی بود بابا از ماموریت نیومد اون رفته بود پرکشیده بود و منو داداشا و خواهری اون شبی که از حرکات مشکوک در و همسایه و فک و فامیل فهمیدیم چه خبر شده تا صبح نخوابیدیم و...
-
هیچی
دوشنبه 4 خردادماه سال 1394 22:31
امروز همش به این فکر می کردم که چقدر تو زندگی با وجود بی پدری آدم پشتش خالیه حتی اگه بهترین همسر دنیا رو داشته باشه،مامان هم که آروم و مظلومه... کاش یه خواهر بزرگتر داشتم...
-
دختر پورشه سوار
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1394 10:05
اونروزی که سر ظهر داشتیم با همسر می رفتیم خونه خواهری و سرکوچشون همهمه بود و صدای لااله الا الله و تشیع جنازه ی یه دختر جوون تصادف کرده به اسم پریوش که عکس هاشو مردم تکبیرگو حمل می کردن و واسش با تور مشکی ماشین عروس گل آرایی کرده بودن و چشمای من از ناراحتی و تعجب گرد شده بود اصلا فکر نمی کردم خبرش اینطوری داغ شه و...
-
جاری سوم
شنبه 22 فروردینماه سال 1394 12:58
دیشب بله برون بود و ما دوباره جاری دار شدیم! الان به احتساب این جاری شانزده ساله! ما چهار تا عروس در خدمتتونیم!
-
شمیم خیس چمن با ستاره ها آمیخت
یکشنبه 2 فروردینماه سال 1394 21:15
سلام دوستان عید همگی مبارک... چند ساعتی میشه از شمال برگشتیم و طی سه روز بارندگی اونجا حسابی خیس شدیم و حال کردیم و آبگرم رفتیم، با امکانات اندک سفره هفت سین رو هم انداختیم...الان که رسیدم خونه تلگراممو چک کردم و نگو این فامیل شوهر چه هفت سین هایی انداخته بودن طوری که روم نشد عکس هفت سین خودمو به اشتراک بذارم البته...
-
غرغر
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1393 16:58
آخه چرا آرایشگرا باید بابت برداشتن دوتا نخ ابرو در مدت زمان نهایت 5 دقیقه سیزده تومن بگیرن؟ اونی هم نشده که می خواستم! تازه این مثلاً قیمتاش منصفانه هست و یه جای متوسط شهره! اونوقت نرخ حق التدریس ساعتی 5 تومنه!!!! حالا هی طفل معصوماتون رو وادار کنید درس بخونن و برن دانشگاه! تصمیم گرفتم فیلم های آموزش خودآرایی رو...
-
اومدم که اومده باشم!
چهارشنبه 29 بهمنماه سال 1393 21:04
همسر به مناسبت تولدم واسم توپ بسکتبال خریده و یه زمین بسکتبال هم پیدا کردیم و با خواهری و شوهرش می ریم تمرین کلی حال میده! بدیش اینه که شوهر خواهر یه کم غیرتی تشریف داره و تا یه پسر با توپش اون حوالی آفتابی میشه میگه بریم دیگه بسه! یه اتفاق بد (البته فقط از نظر من) تو خانواده همسر اینا افتاده که از دیشب که شنیدم نمی...
-
بسکتبال
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1393 18:45
کلا هر وقت مهمونی فامیل شوهر میشه یه استرسی میفته تو جونم طوری که از یه ماه قبل تو تکاپو میفتم کم و کسری ها رو جبران می کنم و تو نت دنبال غذا و دسر و تزیین سالاد می گردم...البته این سری بهتر از دفعات قبل بودم.. یه کشفی که کردم این بود که یهو یادم اومد غذاسازم انواع رنده ها و خلال کن ها رو داره و لازم نیست دیگه دو ساعت...
-
ساکن طبقه وسط
پنجشنبه 9 بهمنماه سال 1393 11:02
این هفته پدر شوهر یه عالمه کار داشت و باید می رفتن قم و اصرار دارن ما هم باهاشون بریم و تو مهمونی خواهر زادش که واسه نی نیش گرفته و ما هم دعوتیم شرکت کنیم بنابراین مهمونی افتاد واسه هفته آینده و من کمی دلخور شدم و طبیعتا باید ناراحت باشم که چرا کاراشو به مهمونی من ترجیح داده! ولی می دونین چیه؟ حوصله ندارم حرص بخورم و...
-
مهمونداری
یکشنبه 5 بهمنماه سال 1393 10:48
جمعه دوباره مهمونی داریم و قوم شوهر همه با هم تشریف میارن! بنابراین از هفته پیش به تکاپو افتادم تا جواب سئوال هامو پیدا کنم که اولاً غذا و پیش غذا و دسر چی درست کنم؟ دوماً واسه جاری تازه عروسم کادو چی بخرم؟ سوماً چی بپوشم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 دیماه سال 1393 14:03
حالم خیلی بده و از صبح دل درد وحشتناکی رو تجربه کردم می خواستم هر طور شده قرص مسکن نخورم و تحمل کنم ولی دیگه به تهوع و سرگیجه افتاده بودم که همسر با رضایت خودم واسم مسکن آورد الان بهترم ولی شدیدا ضعف دارم و همسر رفته از بیرون غذا بگیره منم هی شکلات می خورم تا قار و قورهای شکمم رو ساکت کنم...
-
نترس از شب یلدا بهار آمدنی ست!
جمعه 5 دیماه سال 1393 19:22
یکم دی ماه مصادف بود با اولین دیدار من و همسرم...یک ملاقات رویایی پس از طولانی ترین شب سال در چهارسال پیش.. همه چیز لبریز از آگاهی و نشانه های روشن بود، نشانه ها رو که از سال قبلش کنار هم قرار می دادیم روز یکم دی ماه به سرمنزل مقصود می رسید و پایانی می شد بر سال های تنهایی و تاریکی و ناامیدی و آغازی برای شروعی دوباره...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آذرماه سال 1393 15:39
اول از همه اینو بگم که آمپوله به حول و قوه الهی درد نداشت و بعد از تزریق آمپول که کلا دو ثانیه طول کشید و من اصلاً حسش نکردم کلا تا شب نیشم باز بود و به میمنت و مبارکی رفتیم بستنی خوردیم... دو سه روزه اومدیم ولایت و خیلی خوش گذشته خدارو شکر... موقع گذشتن از اصفهان سری به زاینده رود زدیم اونقدر این شهر زیبا و پرخاطره...
-
آمپول
دوشنبه 10 آذرماه سال 1393 17:54
یکی بگه آمپول ویتامین دی درد داره یا نه؟ تا یه ساعت دیگه تزریق دارم... نمی دونم این فوبیای دکتر و آمپول از کی تو وجود من ریشه دوونده احتمالا از کودکی و همون روزهایی که سرما می خوردم و بابا منو می برد دکتر و دکتر آمپول می نوشت و بابا واسه اینکه من نترسم مرتب می گفت اصلا درد نداره و با کلی گول و ملنگ سرم رو شیره می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1393 12:38
حالم گرفته س ورژن جدید واتس آپ به گوشی من نمی خوره و نصب نمیشه، همسر نرم افزار شبیه ساز اندروید رو رو لپ تاپم نصب کرده و واتس آپو اونجا باز کرد که دیدم یه عالمه پیام دارم از ذوقم دستگاهو کشیدم که پیامها رو بخونم که یهو سیمش جدا شد و خاموش شد و وقتی روشن کردم همه پیامهام پریده بود کلی به همسر غر زدم اونم متقابلاً...
-
جوانانی که سوگوار خویش اند
سهشنبه 27 آبانماه سال 1393 12:23
این تابوت آرزوهای جوان ایرانی بود که بر دوش میرفت... آن اشکها بر مزار، بغض فرو خورده ی جوان ایرانی بود که ریخته میشد... فرارو 27 آبان
-
عشقولانگی یهویی
یکشنبه 25 آبانماه سال 1393 21:32
رو تخت نشستم و دارم به لپ تاپم ور میرم همسر یهو اومده بغلم می کنه و چند تا ماچ گنده آبدار ازم می گیره و در حالی که عینکمو می دم بالا عشقولانه نگاش می کنم... میگه می دونستی خیــــــــــــــــلی دوست دارم و میره... تصمیم می گیرم دکمه لباسشو که دو هفته است کنده شده و گذاشته روی میز و من نگاهش هم نکردم رو بدوزم
-
کاریابی
چهارشنبه 14 آبانماه سال 1393 19:37
چند جا رزومه فرستادم واسه کار پاره وقت... کار تو خونه جوابگوی روحیات من نیست ولی فول تایمم برام غیر قابل قبوله؛ امیدوارم کاری جور بشه که هم خودم راضی باشم هم همسری.. خدایا خودت یه کاریش بکن..
-
آشتی دست و پا شکسته
یکشنبه 11 آبانماه سال 1393 16:10
اونروز پدر شوهری که اینقدر دوسم داشت و هی چپ و راست نیشگونم می گرفت و سر به سرم میذاشت حسابی باهام سرسنگین بود منم داشتم از این بابت دق می کردم ولی غرورم اجازه نمی داد برم معذرت خواهی.. هر چی هم همسرم هلم می داد برم سمتش محکمتر می موندم سرجام... یه ساعتی رفتیم بیرون که تو ماشین بهم چند تا متلک انداخت و خلاصه ما خوشحال...
-
سوء تفاهم
جمعه 9 آبانماه سال 1393 13:06
تکنولوژی های ارتباطی جدید مثل وایبر و واتس آپ پر از مزایا هستن ولی معایبی هم دارن که اگه رو بشن آدم حسابی به دردسر می افته.. یکیش همین که امروز صبح با پدر شوهر در حد دو جمله رد و بدل کردیم و حضرت والا دچار سوء تفاهم عظیمی شدن و حالا خر بیار و باقالی بار کن! عصری هم قراره بریم خونشون و من موندم چه عکس العملی داشته باشم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آبانماه سال 1393 15:20
درسته که اون سفر سه چهار روزه پاییزی حسابی حال و هوامو عوض کرد، ولی از یاد نخواهم برد مهری را که برای زنان سرزمینم نامهربانش کردند...
-
سفر پاییزی
دوشنبه 5 آبانماه سال 1393 22:39
از شهریور به ندرت به اینجا سری زدم دلم برای وبلاگستان تنگ شده بود، قصد دارم بیشتر بنویسم و بیشتر به اینجا سر بزنم، نوشتن پیشه ی منه و نباید ازش دور شم... روزهای زیبای پاییز رو می گذرونیم و ای کاش این فصل زیبا یه کم کشدارتر می بود هنوز همه ی لذتش رو تجربه نکردم. هفته ی پیش تو این هوای عالی یه سفر دونفره و فوری فوتی با...
-
شهر موشها
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1393 16:08
دیشب رفتیم سینما (پردیس سینمایی تازه افتتاح کورش) و شهر موشها دیدیم....پروداکشن عالی بود و معیارهای یک فیلم عروسکی جهانی در ژانر کودک و نوجوان رو داشت... امیدوارم شهر موشها 3 فیلنامه قوی تر و شخصیت پردازی های بهتری داشته باشه چون من که به جز کپلک با هیچ کدوم از کاراکترها نتونستم ارتباط برقرار کنم... در بازگشت هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1393 13:47
یکهفته از سفرم به نزد خانوادم گذشته و امروز به تهران و پیش همسر برمی گردم دیگه داره صداش در میاد... چقدر بی همسری مسافرت کردن سخت و بی هیجانه... ساعت هشت شب بلیط قطار دارم و انشاءالله فردا ظهر تهرانم...
-
what should i do?
چهارشنبه 22 مردادماه سال 1393 17:34
امروز که خبر گرفتن مدال معتبرترین جایزه ریاضی دنیا رو توسط مریم میرزاخانی می خوندم عمیقاً به فکر فرو رفتم! ای کاش ادبیات خونده بودم رشته ای که مورد علاقه م بود...
-
ای وای من!
سهشنبه 21 مردادماه سال 1393 23:13
پدر شوهر من خیلی جالبه...حدود شصت سالشه از همه ما تکنولوژیک تره....پروفایل فیسبوک داره...تو لاین و واتس آپ و وایبر و تلگرام و گوگل پلاس هم به شدت فعاله! واسه همین ساعات خواب و بیداری من اومده دستش و فهمیده تنبلم!!! اونم اونها که به شدت منظم و مقرراتی هستن! بهونه آوردم که وایبر گوشیمو سنگین کرده و مرتب هنگ می کنه و...
-
شام پایان خدمت
جمعه 10 مردادماه سال 1393 20:41
فکر نمی کردم پایان خدمت اینقدر واسه خانواده همسر مهم باشه که به خاطرش اینقدر هدیه بیارن از پول و سکه گرفته تا شیرینی و شکلات بالاخره مهمونی دیشب برگزار شدخدارو شکر همه چی خوب بود مادر شوهر یک دست تاپ شلوارک قرمز جیغ خوشگل واسم سوغاتی آورده بود که کلی دوسش دارم.. همه اومده بودن حتی جاری جدیده که من اصلا فکر نمی کردم...
-
زندگی دوباره
چهارشنبه 8 مردادماه سال 1393 14:45
دیروز عید فطر بود و ماه رمضان با همه خوبی ها و زیباییها و گرما و تشنگیهاش تموم شد.همیشه بعد این ماه دلم خیلی می گیره... دیروز علاوه بر اینکه عید فطر بود پایان دو سال خدمت مقدس سربازی(بیگاری اجباری) همسر هم بود. اونقدر خوشحال بود که تصمیم گرفتم اون شب رو براش خاطره انگیز تر کنم بنابراین دست به کار شدم یه شام خوشمزه...